زنانی که نمی‌خواهند شبیه بقیهٔ زنان باشند 

کلِر دیدِرِر

پدرم همین بهار درگذشت. تا زمانی که در سن ۸۸ سالگی در بیمارستان بستری شود، در خانهٔ قایقیِ کوچکی در انتهای اسکله‌ای بلند زندگی می‌کرد؛ خانه‌ای که عاری از لوازم راحتی مرسوم بود، اما پر از کتاب‌ها و نقشه‌ها و لوازمِ پیاده‌روی. من و برادرم نگران بودیم مبادا او دچار سکته قلبی شود و در دریاچه بیفتد. او خودش ولی می‌گفت این بهتر است تا این‌که آزادی‌اش را از دست بدهد. شاید برای بقیهٔ مردم، زندگی پرهیزآمیزِ او شبیه آزادی نبود. شاید شبیه پوچی بود. گویا زندگی‌اش از چیزهایی که نداشت ساخته شده بود. اما برای او، این نداشتنْ خودِ آزادی بود.

دو ماه کنار تخت پدرم نشستم. موقع خواب، دستِ چپم را می‌گرفت، و من کتابی در دستِ راستم داشتم. اواخر دورهٔ مراقبتم، جدیدترین رمان‌های ریچل کاسک و جومپا لاهیری را می‌خواندم. قهرمانانِ هر دو کتاب، زندگیِ خود را با سرپیچی و امتناعِ فراوان ساخته بودند؛ مثل پدر من. اما یک فرقِ مهم بود ‌ــ‌ این راویانِ شخص‌اول، هردو زن بودند، و سرپیچیِ آن‌ها ظاهری ناخوشایند داشت؛ اما امتناعِ پدر من، نشانهٔ استقلال و مایهٔ احترام او بود. امتناع‌کردن هم مثل خیلی چیزهای دیگر، امتیازی برای مردان است. در کتابِ «جای دوم» اثرِ کاسک، راویِ داستان صرفا با حرف «اِم» شناخته می‌شود؛ در جایی از داستان، او در اشاره به مردِ نقاشی که با حرف «اِل» شناخته می‌شود، می‌گوید: «با ناراحتی گفتم، ”همیشه هر کاری دلت خواست کردی“، چون به نظرم همیشه این‌طور بود، و بیشترِ مردها هم همین‌طور هستند». درعوض، اِم سعی می‌کند بدون توجه به دیگران، خودش هر کاری دلش می‌خواهد بکند.

«جای دوم» رمانِ عجیبی‌ست. ناشر کتابْ آن را افسانه می‌نامد، و شاید باشد، از این لحاظ که بسیاری از کتاب‌های کاسک را می‌توان افسانه‌هایی از ناررضاییِ زنان دانست. کاسک به تأسی از شیوهٔ شهودی و صرفه‌جویانهٔ اثر موفقِ قبلی‌اش، که یک رمانِ سه‌قسمتی به نامِ «طرح داستانی» بود، و همین‌طور انرژی عجیبِ موجود در آثار قبلی‌اش، توانمندانه مشکلاتِ شخصی را با موضوعاتی چون هنر، حقیقت، آزادی، اراده، مردان و زنان و غیره ترکیب کرده است.

کاسک ابتدا نشان می‌دهد که از واقع‌گراییِ «طرح داستانی» فاصله گرفته است، چون اِم ماجرای ملاقاتی مرموز با شیطان را تعریف می‌کند که سال‌ها پیش در قطار ‌ــ‌ وقتی از سفرِ ناخوشایندش به پاریس، به خانه برمی‌گشت ‌ــ‌ رخ داد. او که مادری جوان است، با دیدن یکی از نقاشی‌های اِل به عالم دیگری پا می‌گذارد: شیطانِ کریه زیر لب مزخرفاتی می‌بافد و دختری عروسک‌مانند را نوازش می‌کند. ظاهرا او سعی می‌کند با مسخره‌کردنِ ام وادارش کند از لودگی دست بردارد، و به او تلقین می‌کند که در وظیفهٔ اخلاقیِ خود ناکام مانده است، و اِم هم نمی‌داند وظیفه‌اش چیست.

اِم بعد از مدت‌ها ویرانیِ عاطفی ‌ــ‌ که ناشی از ملاقاتِ مذکور با شیطان است ‌ــ‌ سرانجام از منظره‌ای روستایی در کنارِ مردابی در کشوری نامعلوم سر در می‌آورد. آن‌جا او همخانهٔ تونی می‌شود، که مردی کم‌حرف است و از زندگیِ خود راضی‌ست ‌ــ‌ دقیقا برعکسِ ام. ولی اِم از مأوای دورِ خود به اِل نامه می‌نویسد، چون همیشه به او فکر می‌کرده و عمیقا تحسینش می‌کرده است. او اِل را دعوت می‌کند تا در مِلک آن‌ها میهمان باشد. اِم و تونی به این‌جا می‌گویند «جای دوم».
ورودِ ال به این «جای دوم»، مجموعه‌ای از بدبیاری‌ها و رازگشایی‌ها به همراه می‌آورد که هرکدام‌شان حقیقتی ناخوشایند دربارهٔ اِم را به خودش نشان می‌دهد ‌ــ‌ مثلا این‌که چه‌قدر احساس تنهایی و فرسودگی می‌کند، و عطرِ عذاب‌آورِ آزادیْ آزارش می‌دهد، بدون آن‌که کار خاصی از دستش برآید. و می‌خواهد بداند آیا اِل می‌تواند او را با هنرِ خلاقانهٔ خود آزاد کند؟ تنشِ میان ام و ال، بین مونث و مذکر، بین خانه‌داری و هنروَرزی، بینِ خودداری و رهایی، چیزی‌ست که داستان را سوق می‌دهد. اِم به چیزهایی چنگ زده که به او حسِ امنیت و کنترل می‌دهد ‌ــ‌ مثلا تونی، دخترش که حالا بزرگ شده، و مرداب ‌ــ‌ اما ندایی مرموز یا تاریک هم می‌شنود که فکر می‌کند مربوط به اِل باشد.

اما اِل هم مشکلات خودش را دارد ‌ــ‌ آثارِ او از مد افتاده‌اند. وقتی ال از بینواشدنِ خود گلایه می‌کند، ام می‌گوید، «زنْ به دنیا نیامدن، خودش یعنی خوش‌شانسی: اِل نمی‌توانست آزادیِ خودش را ببیند، چون درک نمی‌کرد که زن‌بودن فی‌نفسه چه‌قدر می‌توانست مانعِ بزرگی برای او باشد». خودِ ام از شوهرِ اولش (که اِم را قبول نداشت) و همین‌طور از «جسمانیتِ» رابطهٔ مادر و فرزندی فرار کرده بود، و این‌ها برایش تجربه‌های تلخی بودند. و تقلای او برای جذبِ مقداری از قدرتِ ال، که کاسک با ظرافتِ فراوان به آن اشاره کرده است، نهایتا به بن‌بست می‌خورَد. او محزونانه می‌گوید: «تا جایی که به آزادی‌ام مربوط است، همهٔ آن‌چه از دستم برآمد کردم. و دیگر چیزِ خاصی نمانده است!»

کاسک در یادداشتِ کوتاهی در آخر کتاب فاش می‌کند که این رمان را مدیون کتابِ «لورنزو در تائوس» می‌داند: اثری از مِیبل داج لوهان که دربارهٔ آشناییِ طولانی و پردردسرِ او با دی اچ لاورنس شاعر انگلیسی است. درواقع اسمِ ام از نام میبل و اسم اِل از نامِ لاورنس الهام گرفته شده است. کاسک می‌نویسد این کتاب نوعی ادای احترام به روحِ میبل است. اما این اقتباسِ کاسک از لوهان، ریشه‌ای دیرینه دارد: داستانِ مخمصهٔ زنانِ هنرمندِ مستاصلی که دورِ مردان می‌گردند، از ۱۰۰ سال پیش تکرار شده است و هنوز هم جریان دارد. زنی که سراغ خلق هنر می‌رود، می‌داند که برای خلق‌کردن باید از چیزی امتناع کند: یعنی بخشی از زنانگی‌اش. رمانِ «جای دوم»، ماجرای یکی از این زنان است ‌ــ‌ آن‌چه در تنهایی یا در کنار دیگران بر جسم و روانش رفته، و این‌که می‌فهمد به چه مانعی برخورده است.

در کتابِ «جایی که هستم» به قلم جومپا لاهیری ‌ــ‌ اولین رمانی که لاهیری به ایتالیایی نوشت و بعد به انگلیسی ترجمه شد ‌ــ‌ راویِ بی‌نامِ داستان، شکلی عیان‌تر از امتناع را از خود بروز می‌دهد که در قطعات کوتاه و گزارش‌مانند، با چنان قوت و لحنی درست ادا می‌شود که وقتی سراغ کتاب‌های دیگر می‌روید، گویی به غلط نوشته شده‌اند. راویِ این داستانْ مثل اِم مشتاقِ خلاقیت نیست، اما مثلِ او با افراد و فعالیت‌های اندکی سر و کار دارد. در جایی می‌گوید: «متنفرم از این‌که بیدار شوم و حس کنم مجبورم کاری بکنم. اما امروز که شنبه است، مجبور نیستم از خانه بیرون بروم. وقتی بیدار شدم، مجبور نیستم از رختخواب بزنم بیرون. دیگر بهتر از این نمی‌شود». او و شخصیتِ ام در کتابِ کاسک، جزو گروهی کوچک از زنان هستند که به آسمانِ بالای سرشان چشم دوخته‌اند. و گویی فقط در تنهایی و بیکاری می‌توانند به ندای روح‌شان گوش کنند، و چیزهای غیرقابل‌وصفی را بشنوند، و برای لحظه‌ای حس کنند که آزادی از آن‌ها می‌گریزد. (گرچه شاید این گروه آن‌قدرها هم کوچک نباشد.)

اما او هم مثل اِم، درنمی‌یابد که عزلتِ او چه‌قدر ارادی است، و شکلِ خاموش‌تری از جدالِ ذهنیْ درونِ خودش دارد. او در آپارتمانی تنها زندگی می‌کند، و تنهایی پیاده‌روی می‌کند. در تنهاییِ خود گاهی لحظاتی از خلسه را تجربه می‌کند. یک بار بیرون در جایی نشسته، ساندویچ می‌خورد، و با خودش می‌گوید، «آفتابی که بر محلهٔ ما می‌بارد، تنم را برنزه می‌کند، هر گازی که می‌زنم، احساسِ مقدس‌بودن دارم، و می‌فهمم که مطرود نیستم». گاهی تنهایی‌اش، او را اوقات‌تلخ می‌کند. بچهٔ یکی از دوستانش، با خودکار روی کاناپهٔ او خط کشیده است:

«خطَش مثل مویی بلند است، یکنواخت، غیرقابل تحمل. خطی که بی‌هدف می‌رود. نمی‌توانم با انگشتم پاکش کنم. هر کاری می‌کنم پاک نمی‌شود. چند تا بالش و یک پتو خریدم تا آن را بپوشانم. اما اینْ مشکل را حل نمی‌کند، بالش‌ها جابه‌جا می‌شوند و پتو سُر می‌خورد. [برای همین] حالا روی صندلی دسته‌دار مطالعه می‌کنم».

در این پوچی، تصاویری ضعیف با ابعادی مبالغه‌آمیز ظاهر می‌شوند.

شیوه‌ای که او در انزوای خود ساکن می‌شود، آدم را یاد کتاب «زنان سرآمد» به قلم باربارا پیم می‌اندازد ‌ــ‌ که آن هم تصویری روشن از خلوتی اختیاری است. (کتابِ لاهیری گاهی تنهاییِ تلخ‌تری را به آدم یادآور می‌شود که در اشعار فیلیپ لارکین هم دیده می‌شود). راویِ پیم فرصت‌های فراوانی برای گریز از خلوتِ خود دارد، اما تصمیم می‌گیرد وقتش را به شیوهٔ خودش سر کند. شُکوه این کتاب در این نهفته است که او مالکِ اوقاتِ خود است. راویِ لاهیری هم می‌گوید که خلوت‌گزینی «مستلزم زمان‌سنجیِ دقیقی‌ست، و من همیشه این را درک کرده‌ام. مثل پولِ داخل کیف‌تان است: باید بدانید چه‌قدر برای وقت‌کُشی دارید، قبل از شام چه‌قدر وقت دارید، و قبل از خواب چه‌قدر برای‌تان باقی مانده است». این‌جا نکتهٔ غم‌انگیزی هم وجود دارد، اما به‌هرحال پول باارزش است. راویِ لاهیری زمانش را به شیوه‌ای که فقط خودش فکر می‌کند درست است خرج می‌کند.

نتیجهٔ آن، خلقِ شخصیتی‌ست که به‌دقت در جهانْ طیِ طریق می‌کند، و همیشه حواسش به دنیای پوچِ زیر پایش هست، و با چنان تبحری راهش را ادامه می‌دهد که ظاهر و باطنش دقیقا قابل‌تشخیص نیست. لاهیری این موضوعِ ناپایداری را برجسته می‌کند: راویِ او به گذشته و یکی از بازی‌های زمانِ کودکیِ خود، یعنی پریدن از روی کُنده‌های درختان (که در میانِ هم‌سالانش محبوب بود) فکر می‌کند:

«حالا فکر می‌کنم همان‌قدر که می‌ترسیدم، سرسختی هم نشان می‌دادم. هیچ‌وقت اعتراض نمی‌کردم، هر کاری آن‌ها می‌کردند من هم می‌کردم، یعنی می‌رفتم بالا، اول دودل بودم، و بعد می‌پریدم، و هر بار می‌ترسیدم که فضای خالیِ بین کُنده‌ها مرا ببلعد، هر بار وحشتِ افتادن داشتم، هرچند هیچ‌وقت نیفتادم».

او به «گام‌های جسورانهٔ» بقیهٔ دختران رشک می‌ورزد، با این‌حال از جایگاه خود به‌عنوان یک بیگانه تجلیل می‌کند.
هر دوی این کتاب‌ها شاید بی‌حال به نظر آیند؛ درست است، راویانِ کاسک و لاهیری ظاهرا خود را از امیالِ آشنا رها کرده‌اند. اما این آن‌ها را از اراده خالی نکرده است. این افراد اصلا منفعل یا دردگریز یا شکننده نیستند. آن‌ها مایوس هستند و امتناع‌شان گویی کورکورانه است، اما این تلاشی مصمم برای بقاست ‌ــ‌ بقا از این لحاظ که نیازمند مکاشفه و تعریف و تفاهم هستند. آن‌ها نمی‌دانند چه باید بکنند، اما گویی می‌دانند چه نباید بکنند: این‌که مثل بقیهٔ زن‌ها باشند.

راویِ لاهیری تمام عمرش مادرش را دیده که تسلیمِ آمالِ پدرش شد. شخصیتِ ام در داستانِ کاسک، در برابرِ توقعِ مراقبت و تیمارداریْ مقاومت کرد: «این حس که در زندگیْ وظایفِ بسیاری بر دوش من است، طوری که اگر قدری بیشتر بشود، تعادلش چنان به‌هم می‌خورد که باید بپذیرم نتوانستم آن زندگی‌ای را که آرزو داشتم محقق کنم». کاسک و لاهیری می‌دانند که مادری و خانه‌داری، عمر شما را به باد خواهد داد. و خودشان نمی‌دانند چه‌طور این مسئله را حل کنند، اما راویان‌شان می‌دانند زنی که آرزوی آزادبودن دارد، باید کارهای زیادی را «نکند».

کاسک در رمانِ «ترانزیت» که جزوی از سه‌گانهٔ «طرح داستانی» است، در صحنه‌ای به‌یادماندنی، افسون و اغفالِ خانه‌داری را بیان می‌کند. راویِ او که فِی نام دارد، به مهمانی شام در خانهٔ پسرعمویش در حومه شهر می‌رود ‌ــ‌ جایی پُر از شمع و موسیقی و کودکان زیبا، و زنان آراسته، که همگی زیر سقفِ خانه‌ای روستایی جمع شده‌اند. از این زیباتر هم می‌شود؟ اما پیش از اتمام شب، نزاعی درمی‌گیرد و همگی بدخلق می‌شوند. صبح بعد، فِی نمی‌تواند به‌سرعت فرار کند، و موقع فرار از خانه می‌گوید، «تغییری عمیق حس کردم، که زیرِ پوستِ همه چیز جریان دارد، مثل حرکاتِ کورِ صفحاتِ زمین در امتداد آن خطوط تیره». برای ایجاد تحول، مقیاسی هولناک لازم است، یعنی: لرزش زمین. (البته فِی خوب می‌داند که بچه‌های خودش در خانه منتظرِ او هستند.)

این رمان‌ها هم تایید می‌کند که من تنها نیستم؛ من هم حیاتی دیگر برای زیستن می‌خواهم؛ حیاتی که نسخهٔ جایگزینِ خودم آن را تجربه کند: از پیش تعریف‌نشده، و شاید تنها و ناخوشایند. زندگی‌ای که با امتناع و سرپیچی آغاز می‌شود. این حالتِ میانی، همان جایی‌ست که راویانِ «جای دوم» و «جایی که هستم» آن‌جا حضور دارند. این‌ها آن «نهِ» ضروری را به زبان می‌آورند. دست‌کم برای این خواننده، این چشم‌اندازی شورانگیز است ‌ــ‌ و کاسک نشان می‌دهد که شاید جایی یک «بله» مخفی شده باشد. اواخر رمان، اِم وقتی به آیندهٔ دخترش فکر می‌کند، از خودش می‌پرسد، «آیا درست است که نیمی از آزادی، میل به قبول‌کردنِ آن است؟»

آزادیِ پدرم هرگز مثل این نبود که انگار «من هم می‌توانم آن را داشته باشم». من طوری بزرگ شدم که شبیه مادرم باشم، و دیگران را راضی کنم. بعد از مرگ پدرم، به خانهٔ قایقیِ او رفتم و نگاهی به اطرافش انداختم؛ به نوری که از پنجره می‌آمد؛ دیوارهای کتاب؛ اشیاء اندک و دست‌چین‌شده. حالا من هم آن گوشه‌های تنگ، آشپزخانهٔ کوچکِ قایق، و فضای کافی برای تامین نیازهای فقط یک نفر را از نزدیک می‌دیدم. تمام زندگی‌ام سعی کردم مثل مادرم بشوم، اما ناگهان، وقتی بچه‌هایم تقریبا بزرگ شدند، از خودم پرسیدم آیا به‌جایش می‌توانستم مثلِ پدرم بشوم؟ می‌توانستم این‌جا زندگی کنم؟ می‌توانستم آزاد و مستقل باشم؟ می‌توانستم خیلی راحت … بگویم نه؟

منبع متن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *