ویرجینیا ولف،نویسنده ای گریزان از خویش

کامران پارسی نژاد

 

 

لسلي استيفن، پيش از آنكه با مادر ويرجينيا ـ جوليا داك ورث (1846 ـ‌ 1895) ـ ازدواج كند با دختر كوچك تكژي هريت ماريان پيوند زناشويي برقرار ساخت. آنها صاحب دختري به نام لارا (1870ـ‌ 1945) شدند. استيفن به‌تدريج دريافت كه لارا عقب‌مانده ذهني است. هريت نيز هنگام زايمان دوم درگذشت. لسلي از مرگ همسر بسيار اندوهگين شد. و به راحتي مرگ او را تحمل نكرد.
مادر ويرجينيا نيز پيش از ازدواج با لسلي با مردي به نام هربرت داك ورث (1833 ـ‌ 1870) ازدواج كرده بود كه از او سه فرزند به نامهاي جورج، استلا وگراند داشت.
جوليا زني جسور بود و علي‌رغم اينكه لسلي درآمد كافي براي گذران زندگي نداشت با او ازدواج كرد. آنها زندگي مشترك خود را با تمامي مصايبي كه پيش‌رو داشتند، پيش گرفتند. آنها در طي زندگي مشتركشان صاحب چهار فرزند به نامهاي ونسا (1879ـ‌ 1961)، توبي (1880ـ‌ 1906)، ويرجينيا و آدريان (1883‌ ـ 1948) شدند. تمام هشت بچه، در خانه لسلي زندگي مشتركي را آغاز كرده بودند؛ اين در حالي بود كه چند خدمه هم در منزل آنها، كه در هايد پارك گيت كينگستون واقع بود، زندگي مي‌كردند.
خانواده لسلي، تعطلات تابستاني را در خانه تالاند اقامت مي‌گزيدند. اين خانه جايگاه خاصي در ذهن ويرجينيا داشت. به گونه‌اي كه در رمان «به سوي فانوس دريايي» كاملاً به تصوير درآمد.
ويرجينيا وولف اجازه نداشت چون برادران تني و ناتني خود به مدرسه برود. از اين رو، در خانه، زيردست پدر تحصيل مي‌كرد. او همچنين به راحتي نتوانست صحبت كند، و مدت زمان زيادي طول كشيد تا لب به سخن گشود.
هنگامي كه ويرجينيا برادران و خواهران ناتني خود را تشخيص داد، آنها كاملا‌ً بزرگ شده بودند و ديگر در كنار بچه‌هاي كوچك نمي‌خوابيدند. يكي از برادران تني ويرجينيا، يعني توبي، پسري قوي، تنومند و با اراده بود، كه به راحتي مي‌توانست بر همه بچه‌ها رياست كند. اما آدريان، برادر كوچك‌تر، بسيار ريزنقش، آرام و تا حدودي اندوهگين بود. ويرجينيا موجودي غير قابل پيش‌بيني بود. غالبا‌ً به كارهاي عجيب دست مي‌زد، و گرفتار حوادث مضحك و تعجب‌برانگيز مي‌شد.
ويرجينيا در سن نه سالگي، به همراه برادرش توبي، بر آن شدند تا در خانه، يك روزنامه‌ توليد كنند. آنها براي روزنامه خود، نام «هايد پارك‌گيت نيوز» را برگزيدند. در اين روزنامه خانوادگي، آنها به درج مقالات مختلف، گزارش از رويدادهاي هفتگي، ميهمانيهايي كه برگزار مي‌شد و به طور كلي ديدگاههاي خاص خود نسبت به اقوام دور يا نزديك پرداختند.
پدر و مادر، به شدت به مطالعه اين روزنامه علاقه‌مند بودند. اين كار باعث شد تا ويرجينيا در همان دوران دريابد كه به داستان‌نويسي علاقه‌مند است. اين روزنامه، تا ساليان متمادي، به طور مستمر توليد شد. حتي زماني كه توبي از اين كار دست كشيد، ويرجينيا به انجام كار ادامه داد.
از سويي ديگر، تهية‌ فرهنگ بيوگرافي ملي، براي لسلي، كاري بس سخت و طاقتفرسا بود. به گونه‌اي كه در جريان زندگي خانواده، اختلالات عمده‌اي ايجاد كرده بود. لسلي در سال 1890، در اثر كار ممتد، بيمار شد. جوليا كه به شدت نگران سلامت همسرش بود، از او خواست تا از اين كار دست بكشد. ويرجينيا بر اين بود كه تأليف اين كتاب، باعث شده است كه حق و حقوق او و آدريان، پايمال شود.
در 5 ماه مه 1895، جوليا به دليل تب روماتيسم درگذشت.
مرگ جوليا، ضايعة بسيار بزرگي براي خانواده محسوب مي‌شد. لسلي، مرگ همسر را تاب نمي‌آورد. ويرجينيا، بزرگ‌ترين ضربة زندگي خود را در دوران نوجواني دريافت كرد. به طور كلي با مرگ جوليا، شالودة زندگي خانواده استيفن از هم پاشيده شد.
به گونه‌اي كه تمام اوقات، اعضاي خانواده به گوشه‌اي خزيده، با خود خلوت مي‌كردند.
لسلي بيش از سايرين بي‌تابي مي‌كرد. او نمي‌توانست به راحتي مرگ همسر دوم را پذيرا باشد. استلا به‌تدريج جاي مادر را گرفت و سعي كرد عهده‌دار وظايف خانه باشد. او با دلسوزي تمام سرپرستي برادران و خواهران خود را بر عهده گرفت و بيش از همه سعي كرد تا براي لسلي‌ِ از پاي افتاده تكيه‌گاهي باشد.
لسلي نيز علي‌رغم بي‌حوصلگي و اندوهي كه داشت، تدريس فرزندان خود را ادامه داد.
برادر ناتني ويرجينيا، جورج، كه در آن زمان بيست و هفت سال سن داشت، سعي مي‌كرد به خواهران ناتني خود، ويرجينيا و ونسا، محبت كند و هر كاري كه از دستش برمي‌آمد براي آنها انجام دهد. اما محبتها و نوازشهاي او، رفته‌رفته، بدون آنكه خود متوجه باشد، تغيير كرد. تا آنجا كه ويرجينيا را مورد تعرض قرار داد. به اين طريق، ويرجينيا ضربه بسيار سهمگيني خورد. او نمي‌توانست ماجرا را براي ديگران تعريف كند. چرا كه هيچ‌كس، حرف او را باور نمي‌كرد. همگان، بر عكس، جورج را به خاطر محبت بسيار زياد به خواهران ناتني‌اش، تحسين مي‌كردند.
در همين زمان، ويرجينيا به شدت دچار حالات رواني شد.
بسياري بر اين باورند كه مهم‌ترين عامل بروز اختلالات رواني در ويرجينيا، همين عمل ناشايست برادر ناتني‌اش بوده است. بيماري او تا آنجا پيش رفت كه خود، در همان سنين نوجواني، متوجه جنون خود شد. او در سالهاي بعد، همواره نگران بازگشت حالات جنون‌آميز بود.
ويرجينيا خود اعتراف كرده است كه در ذهن، صداهاي وحشتناكي را مي‌شنود كه او را به انجام كارهاي خطرناكي وادار مي‌كنند. نبضش تند مي‌زند، و بسيار نگران است.
خانواده استفن، علت اصلي بروز چنين حالاتي را درنيافتند. پزشك مخصوص خانواده، تا مدتي درس خواندن را براي ويرجينيا قدغن كرد و از او خواست تا به استراحت بپردازد ودر فضاي باز ورزش كند. استلا او را روزي چهار ساعت بيرون مي‌برد. در چنين شرايطي، توليد روزنامه خانوادگي هايد پارك گيت نيوز، متوقف گشت. در اين ميان خانه تالاند نيز فروخته شد.
عاقبت، ماجراي ازدواج استلا بامردي به نام جك هيلز پيش آمد. آنها در تاريخ 1897 ازدواج كردند. تمام اعضاي خانواده از اينكه استلا را از دست مي‌دادند ناراحت، و از سويي خوشحال بودند، كه خواهرشان ازدواج كرده است. وظايف خانه بر عهده ونسا و تا حدودي ويرجينيا افتاد. لسلي به سبب مرگ همسر و برخي دوستانش، از جامعه بريده، و در خانه خود را حبس كرده بود.
لسلي اعتقاد داشت كه فرزندانش نبايد هر كتابي را مطالعه كنند. از اين رو، خود كتاب در اختيار آنها قرار مي‌داد. پس از رفتن استلا به ماه عسل، پدر، در‌ِ كتابخانة خود را به روي ويرجينيا گشود و اجازه داد تا آزادانه از كتابها استفاده كند.
ويرجينيا، حريصانه به مطالعه كتابها پرداخت. او تا زماني كه استلا ازدواج نكرده بود اتاق مستقلي نداشت و مجبور بود در مكانهاي مختلف كتاب بخواند.
در همان سال، استلا به طور ناگهاني درگذشت. مرگ او، حيرت همگان را به همراه داشت. ويرجينيا از مرگ خواهر افسرده شد. تحمل شرايط جديد، واقعاً براي او دشوار بود.
توبي در سال 1899 وارد دانشگاه كمبريج شد. ويرجينيا به اتفاق دوستش، جانت كينز، زبان يوناني آموخت. توبي، دوستان بسيار باهوشي پيدا كرده بود: لئونارد وولف، كليو‌بيل، ساكسون سيدني‌ترنر، استراچي، …. همين آشنايي باعث شد تا هسته مركزي گروه «بلومزبري» (Blooms bury) شكل گيرد. ويرجينيا و ونسا نيز به تدريج به اين گروه پيوستند.
در سال 1902 تاجگذاري و اهداي نشان افتخار صورت گرفت و لسلي عنوان شواليه را دريافت كرد. لسلي استفن در سال 1904 در اثر بيماري سرطان درگذشت. او پيش از مرگ بسيار تندخو و بهانه‌گير شده بود.
دومين دوره بيماري ويرجينيا با مرگ پدر آغاز شد. به گونه‌اي كه در همان سال خود را از پنجره به پايين پرتاب كرد. او سرتاسر تابستان را در حالت جنون به سر برد.
ويرجينيا بعد از بهبودي نسبي، توانست اولين مقاله خود را در نشريه گاردين منتشر سازد. در همان زمان، جورج با دختري ازدواج كرد و از پيش آنها رفت.
در اين بين، توبي به دوستانش اعلام كرد كه پنجشنبه‌ها پذيراي آنهاست.
به‌تدريج ويرجينيا و لئونارد وولف نيز به جمع آنها پيوستند. لئونارد وولف بسيار باهوش بود. به شعر علاقه داشت و نقاشي مي‌كرد. سپس افراد ديگري چون تي. اس. اليوت، اي. ام. فوستر، راجر فراي (نقاش) و… نيز به آنها اضافه شدند.
در سال 1905، ويرجينيا به درخواست سردبير مجله تايمز، با بخش ضميمه ادبي آن مجله همكاري خود را آغاز كرد و برايشان مقاله نوشت.
جندي بعد، ويرجينيا به اتفاق ونسا، توبي و آدريان تصميم گرفتند از كشورهاي مختلف ديدن كنند. اما ونسا دچار بيماري مرموزي شد. توبي نيز به لندن بازگشت.
وقتي ويرجينيا و خواهر و برادرش به لندن رسيدند، متوجه شدند كه توبي بيمار است. در نتيجه، ويرجينيا و آدريان، به پرستاري از دو بيمار مشغول شدند.
ويرجينيا گفته است: «مدام خود را محصور پرستاران، لگنها و پزشكان مي‌ديدم. پزشكان دريافتند كه توبي دچار بيماري تيفوئيد شده است.»
ونسا جان سالم به در برد. اما توبي، كه بسيار به ويرجينيا نزديك بود، مرد.
ويرجينيا احساس مي‌كرد پس از مرگ برادرش، زندگي ديگر هيچ معنا و مفهومي برايش ندارد. او دوباره دچار حالتهاي جنون‌آميز شد. تا آنجا كه همگان باور كردند ويرجينيا كاملاً ديوانه شده است.
ويرجينيا در اين خصوص كه چرا خود را از پنجره به پايين پرت كرد، بعدها به يكي از طرفداران آثارش، يعني مايكل (دانشجوي دانشگاه بريستول) نوشت:
«من خودكشي كردم؛ چرا كه صداهايي در مغزم مي‌شنوم… و اينكه مي‌پرسي چرا قصد دارم خودم را نابود سازم، بايد بگويم: فكر نمي‌كنم چنين باشد. من پيش از اين، مدت طولاني در اين خصوص فكر كرده‌‌ام…»
ويرجينيا به توصيه پزشكان، به يك مسافرت هفت ماهه رفت. در اين سفر، او اولين رمانش، «سفر خروج» را نگاشت. در بازگشت ميان او و لئونارد وولف يهودي، ديدارهايي صورت پذيرفت. لئونارد به تدريج متوجه شد كه عميقاً به ويرجينيا دل‌بسته است. (پيش از آن، پسر جواني از ويرجينيا تقاضاي ازدواج كرده بود. اما روز بعد پشيمان شده و درخواست خود را پس گرفته بود.)
عاقبت لئونارد از ويرجينيا درخواست ازدواج كرد؛ و ويرجينيا پذيرفت.
آنها در 29 مه 1912 با يكديگر ازدواج كردند. ويرجينيا علاقه شديدي به داشتن فرزند داشت. اما پس از مشورت با پزشكان، به سبب همان حالات رواني‌اش در گذشته، از اين امر منصرف شد.
او پس از ازدواج نيز دچار حالتهاي جنون‌آميز شديدي مي‌شد.
اما اين بار، استراحت نتوانست او را نجات دهد. لئونارد به تدريج درمي‌يابد كه خطر خودكشي مجدد او جدي است. اوهام، لحظه‌اي او را رها نمي‌ساختند. خود تصور مي‌كرد پرخوري باعث بروز چنين حالتهايي است. از اين رو، كمتر غذا مي‌خورد.
لئونارد همواره مراقب بود تا ويرجينيا خودكشي نكند. در سال 1915، ويرجينيا همچنين دچار جنون پرحرفي شد، و به بيمارستان منتقل گرديد.
او سخنان آشفته و بي‌معنا مي‌گفت، و آن‌قدر به اين كار ادامه مي‌داد تا از هوش مي‌رفت.
در همين سال، ويرجينيا براي بار دوم اقدام به خودكشي كرد. در همان زمان سفر خروج او منتشر شد.
پس از بهبودي نسبي‌ ويرجينيا، لئونارد بر آن شد تا ماشين چاپ كوچكي را خريداري كند. آنها قصد داشتند آثار ويرجينيا و برخي نزديكان را، خودشان چاپ كنند. اين پول، با زحمت بسيار جمع‌آوري شد.
با آغاز جنگ بين‌الملل او‌ّل، تشويشها و نگرانيهاي ويرجينيا، شدت يافت.
بمباران لندن، وضعيت زندگي مردم را دگرگون كرده بود.
در سال 1922، اولين رمان بلند ويرجينيا ـ «اتاق جاكوب» ـ توسط انتشارات هوگارت منتشر شد. اين اثر، شهرت زيادي براي او به همراه داشت. ويرجينيا، در پي آن، بر آن شد تا رمان «خانم دالووي» را بنويسد. اين اثر، در 23 آوريل 1924، توسط انتشارات كامان ديور منتشر گرديد.
در ژوئن 1925 تا دسامبر 1928، رمان «به سوي فانوس دريايي» را نوشت.
در آن زمان، ويرجينيا به فكر نوشتن رمان «خيزابها» افتاد.
طبق نظر بسياري از منتقدين، دو رمان «به سوي فانوس دريايي» و «خيزابها»، بهترين آثار وولف به حساب مي‌آيند. «اورلاندو»، «فلاش» «سرگيني» ديگر آثار او بودند؛ كه در طي سالها بعد خلق شدند.
با بروز جنگ جهاني دوم، بيماري ويرجينيا دوباره تشديد شد.
سال 1940، سال خوبي براي او نبود. بسياري از دوستان او، در جنگ جان سپردند، و جنگ به اوج خود رسيد.
ويرجينيا به هيچ‌عنوان حاضر نبود بپذيرد كه بيمار است. اما به اصرار لئونارد قبول كرد كه معالجه شود. او سرانجام به برخي نگرانيها و تشويشهاي خود اعتراف كرد. با اين همه، بيشتر مي‌ترسيد به گذشته بازگردد، و ديگر نتواند بنويسد. ولي معالجه نيز سودي نبخشيد.
عاقبت، صبح روز 28 مارس 1941 ويرجينيا به اتاق خود رفت. دو نامه نوشت: يكي براي لئونارد و يكي براي ونسا. در آن نامه‌‌ها توضيح داد كه صداهايي را مي‌شنود، و هيچ‌گاه بهبود نخواهد يافت و دوست ندارد زندگي لئونارد را بيش از اين، نابود سازد. نامه‌ها را روي بخاري اتاق نشيمن گذاشت، و ساعت 30/11 از خانه بيرون رفت. چوبدستي پياده‌روي‌‌اش را با خود برداشت و به سمت رودخانه حركت كرد. (لئونارد بر اين باور است كه احتمالا‌ً قبلاً نيز يك‌ بار سعي كرده بود خود را غرق كند.) نزديك رودخانه سنگ بزرگي را برداشت و داخل رودخانه شد….
وي در بخشي از يك نامة خود، تحت تأثير تبليغات رايج در آن زمان، به مايكل جوان هم نوشته بود: «من يك بار قصد داشتم خود را در رودخانه غرق كنم. فكر مي‌كنم اين بهترين راه باشد. سريع و ساده. اين كار خيلي بهتر از گاز گرفتگي در يك گاراژ است. به خاطر داشته باش، هم‌‌اكنون سال 1939 و آغاز جنگ جهاني دوم است، و همسر من يك فرد يهودي است. اگر آلمانها پيروز شوند، من و همسرم به اتاق گاز سپرده مي‌شويم.»
بسياري از تحليلگران عرصه ادبيات داستاني بر اين مطلب اذعان دارند كه ويرجينيا وولف بيش از هر چيز، از بيماري حاد خود، در زمينه داستان‌نويسي سود برد. او با ورود به دنياي ذهن پرآشوب شخصيتهاي داستانش، به‌تدريج توانست سبكي تازه را پديد آورد. منتقدين مي‌گويند: «ويرجينيا وولف بسيار پرحرفي كرده، اما سبك تازه‌اي هم ارائه كرده است.» در اين راستا، متخصصين روانشناس، بروز بيماري ايازيمر را، عامل اصلي گرايش نويسندگاني چون وولف، كافكا، صادق هدايت و جويس به سبك داستان‌نويسي جريان سيال ذهن مي‌دانند. آنها معتقدند كه اين افراد، در ذهن صداهايي را مي‌شنوند كه نمي‌توانند به هيچ عنوان از آنها رهايي يابند. همچنين، آنان شاهد افراد خيالي پيرامون خود هستند كه مدام آنها را به انجام كارهاي مختلف ترغيب مي‌كنند.
از اين رو، ناخواسته، هنگام داستان‌نويسي، به شرح پريشانيهاي ذهني‌شان مي‌پردازند، و عينا‌ً روند جريان سيال ذهن خود را در آثارشان منعكس مي‌كنند. در حقيقت، آنچه توليد مي‌شود شرح سيل عظيم جريان بيمارگونه ذهني اين افراد است. با اين تفاوت كه، افرادي چون وولف، به دليل مطالعه زياد كتاب و آشنايي كافي با شيوه‌هاي داستان‌نويسي، و يقينا‌ً داشتن هوش و توانمندي مناسب، تا آنجا كه مي‌توانستند به اين جريانها سمت و سو داده، بر اساس رابطه علت و معلولي داستان خود را شكل داده‌اند. در عين حال كه، اوج شكل‌گيري جريان سيال ذهن در داستانهاي اين افراد، با زمان بروز بحرانهاي روحي و رواني آنها همخواني دارد.
اين در حالي است كه در زمان آرامش و بهبودي نسبي بيماري، شكل طبيعي داستان‌نويسي توسط آنان دنبال مي‌شده، و بسياري از صحنه‌هاي آشفته، كه بيشتر به پريشان‌گويي شبيه بوده، توسط نويسنده، مجددا‌ً بازآفريني مي‌شده است.
لازم به ذكر است كه ويرجينيا وولف، در ابتدا به رئاليسم‌ گرايش داشت. اما به تدريج، با بروز بحرانهاي شديد روحي، از اين شيوه نگارش، فاصله مي‌گيرد.
درواقع ويرجينيا وولف، بيش از هر چيز از خود فرار مي‌كرده است. چرا كه در درون خود، شاهد بروز اختلالاتي بوده، كه اگر عميقا‌ً به آنها توجه مي‌كرده، مي‌توانسته علل اصلي بروز چنين واكنشهاي شديد دروني را دريابد. اما او ترجيح مي‌داده از خود فرار كند، و همواره بترسد كه بيماري دوباره گريبانگيرش شود، و اجازه ندهد بنويسد و بخواند.
هيچ‌گاه نبايد فراموش شود كه آثار ويرجينيا وولف، نشئت‌گرفته از يك ذهن بيمار و خسته است. از اين رو، نمي‌توان متوقع بود كه داستانهاي او، روند صعودي را طي كنند، و هر داستان، بهتر از ديگري باشد.
در اين ميان، «اورلاندو» از ضعف ساختاري و محتوايي زيادي برخوردار است. در آن دوران، ويرجينيا به شدت گوشه‌گير شده بود و نمي‌توانست ضمن برخورد و رويارويي با انسانها به تجارب جديدي دست يازد و آنها را در آثارش وارد سازد. اين در حالي است كه دو رمان «خانم دالووي» و «به سوي فانوس دريايي»، از ساختار مستحكم و قابل قبولي برخوردار هستند. هر چند، در اين آثار هم، دوري‌جويي از رئاليسم و عنصر دلالتگري، به وضوح به چشم مي‌خورد.
ويرجينيا، پس از خلق اين دو اثر، كاملاً با عنصر مستندسازي وداع كرد.
او به‌تدريج، «زمان» در داستان را نيز فراموش كرد؛ و آن‌چنان در قيد طرح زمان وقوع حوادث برنيامد. تا آنجا كه به جابه‌جايي آن مبادرت ورزيد، و با پس و پيش كردن صحنه‌ها و حوادث، سبكي خاص در آثارش ايجاد كرد.
در داستانهاي او، از نماد و رمز، آن‌چنان خبري نيست. بلكه صرفا‌ً نوع بيان احساسي وشاعرانه، در كلام راوي ديده مي‌شود؛ كه بيشتر بيانگر تأثرات و اندوه بسيار نويسنده است؛ نويسنده‌اي كه از همه چيز گريزان بود و تنها راه حل و نجات رادر مرگ جستجو مي‌كرد. از اين رو، برخي او را شاعري خيالپرداز لقب داده‌اند.
با بروز جريان تجددخواهي ومدرنيسم و نوگرايي، عده‌اي به سمت سبك داستان‌نويسي وولف گرايش يافتند. هر چند، منتقديني هم بودند كه به شدت با چنين آثاري مقابله مي‌كردند.
وولف از رويارويي با نقدهاي مخالف مي‌‌هراسيد، و به شدت علاقه‌مند نقدهاي موافق بود. منتقدين به صراحت بيان مي‌كنند كه وولف، تقليد كوركورانه‌‌اي از داستان‌نويسي دوره اليزابت اول را دنبال مي‌كرد؛ و با گذر از عوالم احساسات، به تخيل صرف روي مي‌آورد. بر اين اساس، داستانهاي او، سطحي قلمداد مي‌شوند؛ و خود وولف متهم مي‌شود كه انسانها و رويدادهاي زندگي را جدي نمي‌گيرد.
شخصيتهاي داستانهاي او، بيشتر انسانهاي منفعل، خسته و غريب‌اند. او معتقد بود كه نويسنده مجاز است حقايق را كاملاً بر عكس نمايان سازد. وي در مقالاتش، در اين خصوص توضيح مي‌دهد؛ و كتمان حقيقت را حق مسلم خود مي‌داند. از اين رو، شخصيتهاي داستانهاي او، حاضر نيستند اميال دروني و هويت خود را مطرح سازند. درواقع، خواننده خود بر اساس گرايشات دروني وذهنيت خود، از اين افراد شناخت پيدا مي‌كند. درواقع، خواننده حتي نمي‌داند اين افراد چه شكل و قيافه‌اي هستند؟ لاغرند يا چاق؟ زيبا هستند يا زشت؟…. اين، شخصيتها، ميان رؤيا و واقعيت سرگردان هستند؛ آن‌چنان كه خود ويرجينيا اين‌گونه بود؛ و تا پايان عمر نيز نتوانست از آن حالت، رهايي يابد.
بايد اذعان داشت كه وولف، در خلال داستان‌نويسي، هيچ‌گاه نتوانست از تصويرگري گذشتة خود اجتناب ورزد. فضاهايي كه داستانها در آنها شكل گرفته‌اند و بسياري از محيطهاي بيروني اين داستانها، برگرفته از خانه‌هايي هستند كه ويرجينيا در آنها زندگي كرده است. اودر غالب آثارش، اشاراتي به گذشته خود و خويشاوندان نزديك خويش دارد. در «به سوي فانوس دريايي»، بيش از همه، حضور جوليا ـ مادرش ـ در داستان مشهود است.
در ارتباط با مضامين مطرح در آثار او بايد گفت كه، ويرجينيا وولف، در حد قابل قبول به طرح مسائل اساسي و نو نپرداخته است. به گفته برخي منتقدين، او هيچ چيز نمي‌گويد؛ در عين حال كه، همه چيز مي‌گويد. در حقيقت، عده‌اي از منتقدين، بعد از مرگ او، بر آن شدند تا از وي غولي بزرگ در عرصه ادبيات بسازند. آنان چنين اظهار داشتند كه وولف، به ظاهر حرفي براي گفتن نداشت؛ اما با غور در داستانهايش، مي‌توان مفاهيم و مضامين بي‌شماري را، كه هر يك مي‌‌تواند درست باشد، استخراج كرد. در اين راستا، منتقدين، گاه به ديدگاههاي ضد و نقيضي رسيدند. با اين حال، اظهار داشتند كه همة برداشتهاي به دست آمده، مي‌توانند صحيح باشند! به عبارتي ديگر، آنها نسبي‌گرايي در اين باره را مردود ندانسته، چنين اظهار داشتند كه، هر كس با توجه به ديدگاه خاص خود، مي‌تواند از آثار او برداشت كند؛ و همة اين برداشتها هم، مي‌توانند درست باشند! يعني همان نوع نگرشي كه بعدها در تحليل آثار «ريموند كارور» مطرح گشت. («كارور» نيز، چون وولف، زندگي بسيار سختي را سپري كرد؛ و بيشتر دوست داشت به مسائل فراواقعي و نامحسوس اشاره كند. با اين تفاوت كه، آثار كارور در دورة معاصر به باد فراموشي سپرده شده، و درغروب، آن چنان كه ويرجينيا وولف در صدر قرار گرفته، كارور ارج و قرب خاصي نيافته است.)
با تمامي اين اوصاف، بيشتر درونمايه آثار وولف را صرفا‌ً تصويرگري وسواسها، تنهاييها، نگرانيها، بي‌هويتي و تلاش در شناخت خود، روح ناآرام، و جزئي‌نگريها دربرگرفته است.
درواقع، اين استدلال منتقدين است كه مي‌گويند «وولف حرفي براي گفتن ندارد؛ هر چند خيلي چيزها براي بيان دارد. وي بدون طرح و زير ساخت رمان خود را مي‌آفريند؛ هر آنچه كه قصد گفتنشان را داشته است، در لايه‌هاي زيرين قرار دارد. گويي با خودش واگويه مي‌كند: «سفسطه‌اي بيش نيست.» و نمي‌توان بر اساس آنها حكم كرد. در نتيجه، آثار وولف، بي‌نظير و ماندگار است.»
جالب اين است كه عده‌اي از منتقدين پا را فراتر نهاده، با مطرح مسائل هويت‌شناسي و حسي ـ نه عقلاني ـ بر آن شدند تا تفاسير فلسفي از آثار او مطرح سازند. آنها حتي به عناصر طبيعي اشاره شده در آثار وي، چون خورشيد، زمين و دريا چنگ انداخته، بر آن هستند تا تحليلهاي فلسفي از آنها ارائه كنند. آنها حتي در توجيه‌ِ فقدان رابطه عل‍ّي ميان حوادث داستاني اين آثار، چنين اظهار مي‌كنند كه در آثار وولف، «گسستگي در پيوستگي» است. هودسون استرود چنين اظهار مي‌كند: «او انواع گياهان غريب را، در حالتي عرفاني كه كاملاً خصوصي است، همچون انواع گياهان رشد يافته در زمين گرد هم آورد، و از جانماية آن، ذات تازه‌اي را خلق كرده است. شخصيتهاي برجسته او، در محيطي از درك مستقيم و بصيرت مطلق گام برمي‌دارند»!
جالب است كه همين فرد، در جايي ديگر از مقالة خود اظهار مي‌كند: «خواننده در پايان داستانها نمي‌تواند شخصيتهاي داستاني را به ياد آورد و هويتي براي آنها در نظر بگيرد. بلكه آنچه در ذهن دارد، تجلي روحاني و عرفاني از آنهاست»!
تمامي تعاريف و تمجيدهايي از اين دست، كه مطلقا‌ً رنگ و بوي تحليل اصولي ندارند، همچون خود آثار وولف، در عالم خيال مطرح شده‌اند؛ و آن چنان كه يك خواننده متوقع است، نمي‌توانند ايده وديدگاه محرز و مشخصي را منتقل كنند:
«او به جهان، به عنوان محل هزارتوي تناقضها مي‌نگريست.»
«خود با تمامي زيباييهاي ناپايدار جهان، صعود كرد و تازه شد.»
«علاقه خاص وولف در سطح نبود، بلكه در انگيزه‌هاي رمزآلود و گريزهايي بود كه ديده نمي‌شد.»
با تمامي اين اوصاف، وولف را مبتكر سبكي تازه در داستان‌نويسي مدرن مي‌دانند؛ و معتقدند او سنتهاي گذشته داستان‌نويسي را از ميان برد.
چنين نگرشي، خيلي هم دور از ذهن نيست. به هر حال، وولف به شيوه‌اي داستان نوشت كه در آن روزگار، معدود افرادي چون جيمز جويس به آن روي آوردند. او، آن چنان كه ديگران از حادثه سود مي‌بردند، از اين عنصر، استفاده نكرد. درواقع، حادثه در آثار او بسيار كمرنگ و بي‌روح ظاهر گشته است.
حالت تعليق نيز، آن چنان به خواننده اين آثار دست نمي‌دهد. آنچه بيان مي‌شود، يك سلسله شرح احساسات بسيار دقيق و عوالم دروني افرادي است كه ظاهرا‌ً بيمار هستند. مسئله مهم‍ّي كه در اين ارتباط مطرح است، اين است كه «ويرجينيا وولف و ساير نويسندگاني كه از بيماري روحي و رواني رنج مي‌بردند، آگاهانه و از روي خرد و دانش، به خلق چنين آثاري دست زدند، يا صرفا‌ً به شرح ذهنيت پريشان و ناهمگون و گنگ خود پرداخته‌اند؟» چيزي كه مشخص است، اين پريشان‌گويي‌ها، بعدا‌‌ً توسط وولف كمي سروسامان گرفته، و مي‌توان رابطه عل‍ّي ضعيفي ميان آنها برقرار ساخت.
ويرجينيا وولف، آن چنان در محيط بيروني ظاهر نمي‌گشت و دوستان و آشنايان او، بسيار محدود بودند. از اين رو، در زندگي تجارب زيادي نياموخت، تا بتواند آنها را آشكارا مطرح سازد. آنچه در اختيار داشت، صرفا‌ً يك سلسله اوهام بيمارگونه و خيال بود.
با اين تفاوت كه، تبحر بسيار زيادي در انتقال اين اوهام داشت، و مي‌توانست در بهترين وجه، آنها را در كنار هم قرار دهد و مطرح سازد. از اين رو، او را نويسنده‌اي تجربه‌گرا نمي‌دانند؛ و معتقدند وي به فن بيان و صنايع ادبي، اشراف كامل داشت؛ چرا كه در طول عمر خود كتابهاي بسيار زيادي را خوانده بود، و آنچه مطرح مي‌كرد، بر همان اساس بود.
تا جايي كه آثار او، صرفا‌ً تخيلي، اما ادبي ناميده شد. چيزي كه مشخص است اين است كه شيوة طرح بريده بريده حوادث، آن هم به صورت جريان سيال ذهن از طريق يك راوي، توسط او به رسميت شناخته شد، و بعدها توسط نويسندگاني چون جيمز جويس و فاكنر، به رشد و كمال رسيد.
جدا از مسائل مطروحه، غالب منتقدين، ويرجينيا وولف را يك نويسنده فمنيست مي‌دانند؛ و با بيان ادله فراواني از لابه‌لاي داستانهايي چون «خانم دالووي»، چنين مدعي شده‌اند كه او صرفا‌ً به طرح ديدگاههاي فمنيستي افراطي گرايش داشته است.
توجه به اين مسئله ضروري است كه ويرجينيا در سال 1911 براي به دست آوردن حق رأي زنان در انگليس، تلاش بسيار زيادي كرد. او به پ‍ُست‌‌ِ نامه در اين ارتباط همت مي‌گماشت؛ و اكثر‌ِ اوقات در تظاهرات شركت مي‌كرد و براي حقوق زنان سخنراني مي‌كرد.
در سال 1916، وي دربارة اصول تعاون در ميان زنان سخنراني كرد، و مسئوليت جلساتي را كه هفته‌اي يك بار، آن هم به مدت سه ماه در منزلش برگزار مي‌شد بر عهده گرفت. اين جلسات پيرامون مسائل زنان، مخصوصا‌ً زنان طبقه كارگر شكل مي‌گرفت.
وي همچنين به مقولة داستان‌نويسي زنان توجه كرد، و به ارائه ديدگاههاي خود پرداخت.
وولف معتقد بود كه يك نويسندة زن، در ابتدا بايد اتاق خصوصي براي تنها بودن، تفكر و داستان‌نويسي داشته باشد. او به طبيعت زنانه اشاره مي‌كند، و معتقد است كه اين طبيعت، بر شكل‌گيري داستانهاي زنانه تأثيرگذار است. وي اشاره مي‌كند كه ارزشها و معيارهاي زنانه، با مردانه متفاوت است. با اين رو، منتقدين اظهار مي‌كنند كه وولف هيچ گاه نخواسته تماما‌ً به جنس مؤنث اهميت بدهد و به تحقير مردان بپردازد. او تنها به تفاوتها اشاره دارد؛ و براي مثال، ميهماني زنانه و مردانه را مطرح مي‌كند، كه هر يك به شيوه‌اي متفاوت برگزار مي‌گردد.
او در ادامه، به مسئلة‌ تحصيلات زنان اشاره مي‌كند؛ و معتقد است كه نبايد حق تحصيل از زنان گرفته شود. وولف از سويي به نوشته‌هاي مردان درباره زنان اشاره مي‌كند و مدعي است: اين گونه آثار، نادرست و اشتباه است.
ويرجينيا معتقد است: زنان وظيفه دارند تا نيازهاي رواني مردان را تأمين كنند و به مردان اعتماد به نفس دهند. وي در ادامه چنين مي‌گويد: «هر فردي نياز دارد تا با سختيها روبه‌رو گردد؛ و براي كسب اعتماد به نفس، نياز دارد خود را از سايرين برتر بداند. و مردان، در طول تاريخ، اين اعتماد به نفس را از زنان كسب كرده‌‌اند. اما زنان را پست‌تر از خود مي‌دانند. حال، اگر زنان با آنان مساوي شوند، مي‌ترسند اين اعتماد به نفس از دست برود.» (اتاقي از آن خود)
وولف معتقد است: زنان بايد از تمامي امكاناتي كه مردان در اختيار دارند بهره‌مند شند.
بر اين اساس، بسياري، ويرجينيا وولف را مبتكر نقد فمنيستي مي‌دانند؛ كاري كه بعدا‌ً توسط سيمون دوبووار، كامل گشت.

 

منبع متن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *