اژدهاکشان: حرفهپرستی و هانا آرنت
کُری رابین*. ترجمه: شهریار خوّاجیان
در صدمین سالروز تولد هانا آرنت از اسلووانیا تا واکو، کنفرانسها، کتابخوانیها و نمایشگاههایی به احترام وی برگزار شدند.1 انتشارات «شوکن» مجموعهای تازه از نوشتههای وی را منتشر کرد، که پنجمین انتشار کارهای وی طی آن چند سال محسوب میشد. انتشارات «پنگوئن» نیز کتابهای «آیشمن در اورشلیم»، «درباره انقلاب» و «بین گذشته و آینده» وی را تجدید چاپ کرد. و دانشگاه ییل انتشار مجموعه جدیدی به نام «Why X Matters» را همراه با کار الیزابت یانگ-برول، «چرا آرنت مهم است» را آغاز کرد.
آرنت بیتردید از همه این رویدادها خشنود میشد. هرچند وی علاقهای به جلب توجه نداشت، اما سالروزها را حتما دوست داشت. زایش به معنای آمدن یک موجود نوین است که چیزهایی را میگوید یا میتواند بگوید که کسی پیشتر نگفته یا نکرده است. به نظر وی، پیدایش چنین موجودی ممکن بود دیگران را نیز به صحبت و کنش به شیوههای تازه برانگیزد. این فکر همواره برای برخی رقّتانگیز بود. چرا که زایش با همه نویدهایش یک حقیقت مربوط به طبیعت است، و آرنت تأکید داشت که طبیعت نه حوزه تازگی یا آزادی، بلکه محل تکرار و یکنواختی است.
پس، شاید صدمین سالروز میلاد آرنت ناگزیر باید به بازخوانی یک چیز آشنا تنزل یافته باشد. به نظر میرسد که هر هفته کارشناسی نظریه تمامیتخواهی (totalitarianism) وی را برکشد، و همچون پیروان وی در زمان جنگ سرد، با وظیفهشناسی آن را به دشمنان آمریکا (القاعده، صدام) بسط بدهد. صدای همخوانان آکادمیک آرنت همچنان رساتر میشود، و دشوارفهمترین یادداشتهای کمتر سیاسی وی را میخوانند و در همان حال اظهارات صائب وی درباره صهیونیسم و امپریالیسم را نادیده میگیرند. مشاغل آکادمیک بر پایه تفسیرهایی از کار وی ایجاد میشوند، درحالیکه آرنت در کتابش راجع به آیشمن خاطرنشان کرد که حرفهپرستی بهندرت به تفکر راه میبرد.
«خاستگاههای تمامیتگرایی» (The Origins of Totalitarianism) آهنربای صنعت آرنت است که در 1951 منتشر شد و انتشارات شوکن آن را با مقدمهای از سامانثا پاور در 2004 بازنشر کرد. این کتاب که به سه بخش تقسیم شده- «سامیستیزی»، «امپریالیسم» و «تمامیتگرایی»- در دو زمان متفاوت انشا شد و دو انگیزه معارض را آشکار میکند. آرنت دو بخش نخست کتاب را در اوایل تا میانههای دهه 1940 نوشت که فاشیسم ترس و اروپای فدراتیو و سوسیالدموکرات امید وی بودند. وی فکر کرد که کتاب را «امپریالیسم» و عنوان نتیجهگیری مورد نظر خود، درباره نسلکشی نازیها را «امپریالیسم نژادی» بنامد.
اما تا اواخر دهه 1940، امید آرنت به اروپای پس از جنگ رنگ باخته بود (و چنانکه در 1945 پیشبینی کرده بود، قربانی تکاپوی ضد کمونیستی برای امنیت جمعی شد که آن را با اتحاد مقدس مترنیخ مقایسه میکرد) و اتحاد شوروی دلمشغولی وی بود. وی یکسوم پایانی کتاب را در 1948 و 1949 نوشت که سالهای آغازین جنگ سرد بود. نژادپرستی در مارکسیسم و آشوویتس در گولاک ادغام شد، و فاشیسم به کمونیسم دگردیسی یافت.
این بخش واپسین کمترین گویایی، و به نوشته تاریخنگاران نازیسم و استالینیسم، کمترین بار آموزشی را در میان بخشهای سهگانه داشت. اما همواره بیشترین توجهات را جلب کرده است. یانگ- برول مدعی است که بخش مربوط به امپریالیسم «اهمیت یکسانی» با بخش مربوط به تمامیتخواهی دارد، با این حال فقط هفت پاراگراف پراکنده را به آن اختصاص میدهد. سامانثا پاور از واپسین بخش برای بررسی نسلکشیهای اخیر استفاده میکند، و این به رغم تأکید آرنت بر این است که تمامیتخواهی نه در پی حذف مردم بلکه نابودی شخص است. و زمانی که پاور میکوشد که القاعده را توضیح دهد، به واپسین بخش کتاب نیز نظر دارد، هرچند تحلیل آرنت از امپریالیسم موضوعیت بیشتری دارد. آرنت تمامیتخواهی را محصول جامعه تودهوار میدید، که از درهمشکستن طبقات و ملت-دولتها سر برمیآورد. توده بدون یک گروهبندی سیاسی یا قشر اجتماعی سمتگیری بیمارگونهای از خود نشان میدهد. آرنت میگفت که اعضای این توده علاقه و توجهی به «رفاه» یا بقای خود ندارند؛ نه باوری، نه همستانی و نه هویتی وجود دارد. آنچه هست، نگرانی ناشی از تنهایی است، «تجربه عدم تعلق به جهان» و گرایش به گنجاندن خود در هر سازمانی که «برای همیشه هویت فردی»شان را بکُشد. جنبشهای تمامیتخواه با اصرار بر وفاداری و اطاعت نامشروط این نیاز را برطرف میکنند. آنها انسان تودهوار را با یک «نوار آهنی» میبندند و به او و هموندانش حسی از ساختار و تعلق میدهند. ایدئولوژی و ترور این گره را محکم میکنند. نژادپرستی و مارکسیسم طرفدارانشان را در یک «تنگنای منطق» محبوس میکنند، و به جهان ثباتی دروغین میبخشند و مردم را از «آزادی نهفته در ظرفیت اندیشگی انسان» خلاص میکنند. ترور با فروکاستن مردان و زنان به صرف زندگی حیوانی، اطمینان حاصل میکند که کسی در مقابل قانون طبیعتِ ایدئولوژی درمورد نازیسم یا تاریخ درمورد استالینیسم، مقاومت نکند. از آنجا که ایدئولوژی «ممکن است تصمیم بگیرد کسانی که امروز نژادها»- یا طبقات- را نابود میکنند، «فردا خود باید قربانی شوند»، ترور باید «هر یک از آنها را به طور کاملا برابری متناسب با نقش دژخیم و قربانی بسازد». کوتاه سخن آنکه، هدف تمامیتخواهی سیاسی نیست. یعنی اینکه شرایط حکومت را محقق نمیکند؛ در خدمت موکلان یا باوری نیست و فایدهمندیای ندارد. تنها عملکرد آن خلق جهانی غیرواقعی است که دلواپسان بتوانند، حتی به بهای زندگی خودشان، خود را در خانه حس کنند.
شرح آرنت، ستیز بر سر قدرت، منافع و ایدهها را در محفظهای از تحلیل روانشناختی حل میکند، و به خوانندگان امکان میدهد که از پرسشهای دشوار سیاست و اقتصاد طفره روند. نیازی نیست که محتوای یک ایدئولوژی ویژه را بررسی کنیم. مهم نیست که چه میگوید، بلکه آنچه میکند یا منافعی که به آن خدمت میکند (که وجود ندارند)، اهمیت دارد. میتوان توزیع قدرت را نادیده گرفت: در جامعه تودهوار، تنها برهوتی از ناهنجاری وجود دارد. میتوان از شکایتها صرفنظر کرد: آنها فقط رگههای عمیقتر نارضایتی روحی را پنهان میکنند. از همه غریبتر اینکه نیازی نیست که ما نگران مسئولیت اخلاقی باشیم: ترور از همه – از هیتلر تا یهودیان، استالین تا کولاکها- غولی بیشاخ و ُدم و ناتوان از قضاوت یا قضاوت شدن میسازد.
طی جنگ سرد، نوشتههای آرنت به روشنفکران و مقامات اجازه داد که از هر نوع حسابکشی از سیاستهای کمونیسم و جاذبه آن اجتناب کنند. امروز نیز آنها راه میانبُر مشابهی بهدست میدهند. پاور در مقدمه خود مینویسد «اگر بتوان پرده اسراری را درید که چهره القاعده را پنهان میکند، شاید بتوان برخی صفاتی را یافت که آرنت همنشین جنبشهای تمامیتخواه میدانست: «بیتوجهی اعلا به پیامدهای فوری به جای بیرحمی؛ بیریشگی و غفلت از منافع ملی به جای ملیگرایی؛ بیاعتنایی به انگیزههای سودمند به جای دنبالکردن ِ بدون ملاحظه سود شخصی؛ «ایدهآلیسم»، بهمعنای باور بیخدشه به یک جهان ایدئولوژیک غیرواقعی، به جای شهوتِ قدرت».
پاور گاه سیاستهای آمریکا در خاورمیانه و علل محلی تروریسم را تأیید میکند، اما نمیتواند در برابر نیروی روانی تحلیل آرنت مقاومت کند: «آرنت از ایثار و ازخودگذشتگی آلمانیها و شورویها در راه آرمان اشتراکی خود نوشت، اما چه شاهد بهتری برای چنان ازخودگذشتگی از شهادتی نوعی میتواند وجود داشته باشد که امروز میبینیم هزاران مرد و زن مسلمان جوان برای عمل به آن صف میبندند؟».
یانگ برول نیز باور دارد که «عناصر» ضد سیاسی «تمامیتخواهی همچنان با مایند». وی برخلاف پاور این عناصر را در هر دو سوی جنگ با ترور مییابد: در اسلام تندرو و نومحافظهکاری. در 11 سپتامبر و [عملیات] ضربه و هیبت (Shock and Awe)؛ در «فراملیگرایی» ِ بنلادن و بوش؛ در فشار به جلوی جمهوریخواهان و اسلامگرایان تا حوزه خصوصی را تسلیم تفتیش عمومی سازند.
اما همچنان که هر تحلیل اطلاعاتیای نشان داده، دشمنی با اسرائیل و رژیمهای سرکوبگر عرب، حمایت ایالات متحده از اسرائیل و آن رژیمها، و در اروپا، تبعیض علیه مسلمانان و حمایت از سیاستهای آمریکا در خاورمیانه نیروی محرکه رادیکالهای اسلامگراست. الیزا منینگهام-بولر، رئیس ام آی 5، اخیرا گفت که بمبگذاران انتحاری در بریتانیا «برانگیخته باورشان به بیدادگری دیرپا و جهانی علیه مسلمانان، تفسیر افراطی و اقلیتباور از اسلام که برخی واعظان و متنفذان ترویج میکنند، و تفسیر خود از سیاست خارجی مسلمانستیز بریتانیا، بهویژه درگیری آن در عراق و افغانستان، هستند». شکایتهای اسلامگرایان محلی و خاص هستند. آنها خردهریزهای شناور در دریای جامعه تودهوار یا دنیای جهانیشده نیستند، بلکه از مساجد، مدارس، احزاب و محلات درهمتنیده میآیند و به آنها بازمیگردند. بمبگذاری انتحاری عمدتا پاسخی به اشغال خارجی است، و تروریسم مثل همیشه سلاح انتخابی کسانی بوده که قدرت کمی دارند یا فاقد پایگاه تودهای هستند.
دولت بوش متعهد به منافع رأیدهندگان عمده خود است: ابرمؤسسات، اوانجلیستها، نظامیان و شرکتهای بزرگ نفتی. این دولت سمّیترین عناصر ملیگرایی- نه فراملیگرایی- آمریکایی را احیا کرده و هرچند نومحافظهکاران ممکن است جنگ را به خاطر خود آن دوست داشته باشند، بوش آن ایدهها را در زرورق امنیت ملی و حقوق بشر پیچیده است. ورود ناموجه حزب وی در امور خانواده و جنسیت بازتاب تمایل عمومی به ازبینبردن مرزهای بین حوزه عمومی و خصوصی نیست- جمهوریخواهان با خوشحالی آزادی کارفرمایان را محترم میشمرند- بلکه تلاشی برای تحکیم قدرت شوهران و پدران است. شخص هرچه درباره این آشتیناپذیران جنگجو بیندیشد، دیدن اینکه چگونه هدفهایشان هر چیزی هست جز سیاسی و سلاحشان هر چیزی هست جز استراتژیک و عقلانی، دشوار است.
تا پایان جنگ سرد، شرح آرنت از تمامیتخواهی چنان مورد نقد تاریخنگاران قرار گرفت که ایروینگ هاو ناچار شد که از وی لزوما بهعنوان نویسنده داستانی دفاع کند که استعدادش در «بینش متافیزیکی» وی را قادر میساخت که حقیقتی را ببیند که در زیر یا ورای حقایق قابل راستیآزمایی قرار داشت. هاو در 1991 نوشت، «برای فهم معنای درونی تمامیتخواهی باید خود را کمی تسلیم خیال کنید». آن داستان بار دیگر رایج شده است، اما در حالی که زمانی بین روشنفکران و مقامات دست به دست میشد، امروزه عمدتا برای پرخاشجویان جاذبه دارد، [یعنی همان] کسانی که تحلیلهای آگاهانه منینگهام-بولر یا رابرت باوئر، مأمور پیشین سیآیاِی، را نادیده میگیرند.
اگر آرنت امروز اهمیت دارد، بهدلیل نوشتههایش درباره امپریالیسم، صهیونیسم و حرفهپرستی است. اینها که طی دهه 1940 و اوایل دهه 1960 نوشته شدند، نهتنها کاربرد سادهانگارانه و مُد روزی تز تمامیتخواهی را به چالش میگیرند، که نیز به طور مرموزی خطراتی را توصیف میکنند که جهان اکنون با آن روبهروست. روزنامهنگاران، روشنفکران و دانشگاهیانی که صنعت آرنت را میسازند، با خودداری از بهحسابآوردن این نوشتهها از دو نظر به وی خیانت میکنند: کل عرصه کاری وی را نادیده میگیرند و از درگیرشدن با واقعیتهای نگرانکننده زمان خود باز میمانند. این دومی، آرنت را غافلگیر نمیکرد، چراکه امپراتوریها گرایش دارند که خاطراتی گزینشی داشته باشند. وی در اوج جنگ ویتنام نوشت، تاریخ «حکومت امپریالیستی نیمه فراموششده» به نظر میرسد، ولو اینکه «ربط آن با رویدادهای معاصر در سالهای اخیر آشکار شده باشد». آمریکا چنان در «شبیهسازیها با مونیخ» و ایده تمامیتخواهیای که محقق نساخت میخکوب شده «که ما در مقیاسی بسیار بزرگشده… به عصر امپریالیستی بازمیگردیم».
آرنت در بخش دوم «خاستگاههای تمامیتخواهی»، استدلال میکند که انگیزه پویایی امپریالیسم گسترش به خاطر خودِ گسترش است. وی برخلاف ادعاهای برخی مارکسیستها تأکید میکند که سرمایهداری مدل، نه انگیزه به امپریالیست میدهد، بلکه قدرت را مطابق الگوی انباشت سرمایه در اختیار بگیرد. سرمایهدار پول را بهمثابه وسیلهای برای کسب پول بیشتر میبیند؛ هر فتحی را بهعنوان ایستگاهی بر سر راه فتح بعدی نگاه میکند. کرامر به مصر نگاه میکرد و هند را میدید؛ رُدس به آفریقای جنوبی نگاه میکرد و جهان را میدید. وی میگفت، «اگر میتوانستم این سیاره را هم [به بقیه] منضم میکردم». امروز نیز همینطور است: افغانستان بهعراق و ایران به… کسی نمیداند کجا منتهی میشود؟ آرنت مینویسد، «نظریه معروف دومینو روایت جدیدی از همان «بازی بزرگ» قدیمی است. همچنان که کیپلینگ گفت، بازی بزرگ فقط زمانی به پایان میرسد «که همه مرده باشند».
آرنت استدلال میکند که ایالات متحده به رغم ادعاهایش در دوران جنگ سرد، هرگز مورد تهدید کمونیسم نبود. جنگ جهانی دوم ایالات متحده را «بزرگترین قدرت جهان» ساخت و «همین قدرت جهانی، نه هستی ملی، بود که از سوی قدرت انقلابی کمونیسم با هدایت مسکو به چالش گرفته میشد». در فکرم که آرنت درباره تروریسم اسلامگرا چه میگفت، که تهدیدی کمتر حتی برای بقای آمریکاست.
وی نسبت به اظهار مهربانیهای امپراتوری نیز تردید داشت و طی جنگ سرد «اطمیناندهی توخالی به مقاصد حسنه» هر دو ابرقدرت را به ریشخند میگرفت. و گرچه حرفهای زیادی درباره تهدید حقوق بشر از ناحیه نظام بینالمللی داشت که حق حاکمیت را بر فراز هر چیز دیگری مینشاند (نکتهای که پاور با ذکر جزئیات از آن میگوید)، کمتر حوصلهای برای تأکید قدرتهای بزرگ بر محدودکردن حاکمیت کشورهای ضعیف نشان میداد که در همان حال از قبول هر نوع محدودیت مشابهی بر قدرت خود سر باز میزدند (نکتهای که پاور هرگز ذکری از آن به میان نمیآورد). کمتر تحولاتی، بیاعتمادی و حقارت بیشتری از این معیار دوگانه برای حقوق بشر به دنبال آورد.
مهمتر اینکه، زبان مسئولیتپذیری اخلاقی و ملاحظات انساندوستانه در قرن بیستم نژادپرستیای را به یاد آرنت آورد که «حربه ایدئولوژیک عمده سیاستهای امپریالیستی» طی قرن نوزدهم بود. امپراتوری بریتانیا به موفقیتآمیزترین ترکیبِ نژادپرستی و مسئولیت دست یافت و لذا بهعنوان آموزندهترین نمونه برای آمریکا درآمد. آرنت برک، احتمالا بزرگترین منتقد امپریالیسم بریتانیا، را بهمثابه یکی از مشوقان نهانی امپراتوری شناخت. برک برخلاف ژاکوبنها اصرار داشت که نه حقوق بشر، بلکه فقط حقوق انگلیسیها وجود دارد. آرنت بر آن بود که آن اتحاد وراثت و آزادی بریتانیا را به «نوعی اشرافیت در میان کشورها» تبدیل کرد و «از این پایه ایدئولوژیک بود که ملیگرایی انگلیسی حس نژادی غریب خود را گرفت».
در قرن نوزدهم، جانشینان برک نقد وی از لیبرالیسم نجاتبخش را به منشوری برای امپریالیسم نژادی بدل کردند. با ایده «مأموریت ملی» که «پیوند نزدیک غریبی با تفکر نژادی» داشت، امپریالیستهای بریتانیایی در پی صدور حقوق انگلیسیان به بقیه جهان برآمدند. کارگزاران استعماری و مأموران مخفی-این چهرههای نشاندار امپراتوری- که خود را بهمثابه «اژدهاکشانی که مشتاقانه به سرزمینهای دور و غریب مردم سادهدلی میرفتند تا اژدهاهای بیشماری را بکشند که برای سدهها بلای جان آنها شده بودند» تصور میکردند، «مسئولیتی را که هیچ آدمی برای رفیق خود و هیچ مردمی برای دیگر مردمان نمیپذیرفت» بهعهده گرفتند: از آنهایی حمایت کنند که «زیردست بیپناه شخص» هستند.
برای مدتی به نظر میرسید که سخنوران امروزی امپراتوری، نژادپرستی را از ادبیات مسئولیتپذیری خود کنار گذاشتهاند. اما باتلاق عراق آن را واژگون ساخته است. رالف پیترز، افسر بازنشسته ارتش آمریکا و ستوننویس سرشناس، میگوید، «جامعههای عرب نمیتوانند دموکراسیای را بپذیرند که ما میشناسیم». عراقیها به جای ایجاد جامعهای لیبرال «ترجیح دادند که تسلیم نفرتهای کهنه، خشونتمسلکی، تعصب قومی و فرهنگ فساد شوند». به نوشته دیوید بروکس، ستوننویس نیویورکتایمز، عراقیها پس از سقوط صدام حسین مغلوب دیوهای بومی خود شدند: «آزمندی، عطش خونریزی و بیمیلی شگفتانگیز به مصالحه…. حتی در مقابل خودنابودگری». لیبرالهایی همچون لئون ویسلتیر تا اندازه زیادی همینگونه میاندیشند:
اوضاع امنیتی اساسا همان اوضاع اجتماعی-فرهنگی است. به طور فزایندهای روشن میشود که مقصر خشونتها در عراق، و به خاطر قهقرای جنونآمیز آن از آنچه فواد عجمی امیدوارانه «هدیه خارجی» نامیده بود، عراقیها هستند. هدیه نباید تنها داده شود، بلکه باید گرفته هم بشود…. سه سال و نیم است که عراقیها مردمی آزاد شدهاند. [اما] با این آزادی چه کردهاند؟ پس از آن که ما عراق را اشغال کردیم، عراق خود را اشغال کرد.
آرنت با نگاهی به 12 سال اتلاف و نابودگری نازیها در 1951 نوشت: «کمتر جنبهای از تاریخ معاصر آزارنده و ابهامانگیزتر از این حقیقت است که از میان همه مسائل سیاسی بزرگ حلناشده قرن ما، ظاهرا این مشکل کوچک و بیاهمیت یهودیان بوده باشد که از احترامی مردد برای به حرکت درآوردن کل آن ماشین جهنمی برخوردار بود». نوعی غرابت در این تناقض بین شمار و اهمیت یهودیان اروپایی و جنگی وجود داشت که نتیجه دشمنی با آن بود. با این همه این آخرین باری نیست که قدیمیترین مطرود جهان در کانون توجه بینالمللی قرار میگیرد.
اگرچه آرنت رابطه نزدیکِ طولانی و اغلب همدلانهای با سیاستهای صهیونیستی داشت، به این پروژه تقریبا از همان آغاز بیاعتماد بود. وی در نامهای به تاریخ 1940 نوشت، «من این تجربه سرزمینی را بهطور فزایندهای مشکلآفرین مییابم». این نامه تنها یکی از اسناد جالب توجهی است که جروم کوهن و ران فلدمن در مجموعه عالیشان درباره نوشتههای یهودی آرنت گرد آوردهاند، و برای نخستین بار است که ترجمه میشود. وی در 1948 کاملا به «مخالفت خود با سیاستهای کنونی صهیونیستی» اعتراف کرد. مخالفت وی ریشه در سه نگرانی داشت: رابطهای که بین صهیونیسم و فاشیسم میدید؛ وابستگی صهیونیسم به امپریالیسم؛ و آگاهی رو به رشد وی از آنچه «مسئله عرب» مینامید.
از همه استفادههای متفاوتی که از آرنت برای هدفهای سیاسی معاصر شده، هیچیک ظالمانهتر از همسانیای نیست که پاورز و دیگران ترسیم کردهاند. آرنت قاطعانه آن همسانی را رد کرد (در نامه مورخ 1948 خود به نشریه Jewish Frontier)، و کمتر کسانی از پیشگامان مبارزه بر سر فلسطین چنین یادآوریای را به وی کردند مگر خود صهیونیستها، بهویژه گرایش تجدیدنظرطلب آنها، که آرنت از جمله نخستین کسانی بود که متوجه نفوذ آنها شد. آرنت استدلال میکرد، صهیونیسم از همان آغاز برخی از ویژگیهای زننده ملیگرایی اروپایی را به نمایش گذاشته بود. وی در 1946 نوشت، هرتسل با استفاده «از برخی منابع آلمانی» احتمال داد که یهودیان نه یک مذهب و نه یک مردم بلکه یک «کالبد انداموار ملی» یا نژادی باشند که روزی میتوانند «در درون دیوارهای بسته یک موجودیت زیستمند» یا کشور اسکان یابند. وی در دهه 1930 نوشت، جهانبینی صهیونیستی با تأکید آن بر مبارزه ابدی بین یهودیان و دشمنانشان به نظر میرسد که با جهانبینی «ناسیونال سوسیالیستها کاملا همنوایی دارد.» و در 1944 افزود که هر دو ایده «گرایشی قطعی به آنچه بعدها به تجدیدنظرطلبی شناخته شد» داشتند. به گفته آرنت، تجدیدنظرطلبی که نخست یک جریان کوچک بود در دهه 1940 وارد جریان اصلی صهیونیسم شد. تجدیدنظرطلبان میدانستند چه میخواهند و برای رسیدن به آن از سلاح استفاده کردند. بیپروایی خشونتآمیز آنها، فقط مذمت نمادین صهیونیستهای جریان اصلی را برانگیخت که پنهانی یا ناخواسته از ابتکار آنها حمایت میکردند بیآنکه مشروعیتشان را انکار کنند. خشونت تجدیدنظرطلبان با شریعت جدیدی در میان یهودیان صحبت میکرد، که آرنت آن را در نوشته «کشور یهود» توصیف کرد. یهودیان پس از سدهها رضایت به «بقا به هر قیمت»، اکنون بر «کرامت به هر قیمت» تأکید میکردند. گرچه آرنت این تغییر را درک میکرد، نوعی مرگاندیشی را در این روحیه شوونیستی مردانه (machismo) کشف کرد: «در پشت این خوشبینی کاذب نومیدی از هر چیز و آمادگی واقعی برای خودکشی نهفته است». وی دو سال بعد این مدعا را پیش کشید که، بسیاری از صهیونیستها ترجیح میدهند که با کشتی غرق شوند تا سازش کنند، چون بیم آن دارند که سازش آنها را به روزهای حقارتآمیز رنج و سکوت در اروپا بازگرداند.
در 1948، رهبر هروت، حزب تجدیدنظرطلب اسرائیل، به آمریکا رفت. آرنت نامهای اعتراضی به نیویورکتایمز نوشت، که به امضای اینشتین، سیدنی هوک و دیگران نیز رسیده بود. وی نوشت، هروت «یک حزب سیاسی معمولی» نیست، بلکه «از نظر سازمانی، روشها، فلسفه سیاسی و کشش اجتماعی به احزاب نازی و فاشیست پهلو میزند». این حزب از «تروریسم» استفاده میکرد، و هدف آن [تأسیس] یک «کشور پیشوامحور» ِ مبتنی بر «ملیگرایی افراطی، عرفان مذهبی و برتری نژادی» بود. نامه همچنین از «آمریکاییهای شهره به ملیگرایی» انتقاد میکرد که «از شهرت خود برای خوشامدگویی» به رهبر هروت استفاده کرده و این «برداشت را که بخش بزرگی از آمریکاییها از عوامل فاشیست در اسرائیل حمایت میکنند» به دست دادند. رهبر هروت در آن زمان کسی جز مناخم بگین نبود.
به نوشته آرنت، دومین ناکامی صهیونیسم این بود که رهبران آن برای حمایت از خود چشم به «قدرتهای بزرگ» و نه همسایههای آیندهشان داشتند. مخالفت وی در اینجا هم اخلاقی (چنانکه در 1944 نوشت که صهیونیستها با «بهرهگیری از منافع امپریالیستی با شرورترین نیروهای زمان ما» همکاری کردند) و هم راهبردی بود. در همان لحظهای که امپریالیسم در سراسر جهان به چالش گرفته میشد، صهیونیسم خود را به یک شکل سرتاپا بدخیم متصل کرده بود. وی نوشت، «تنها حماقت میتواند سیاستی را دیکته کند که برای حمایت به قدرتی دوردست اعتماد و در همان حال خود را از حسن نیت همسایگان محروم کند». و در 1950 در جستاری اعلام کرد که صهیونیستها بهسادگی «بیداری مردم مستعمرات و همبستگی نوین ملیگرایان در جهان عرب از عراق تا مراکش ِ فرانسه» را نادیده میگیرند یا از درک آن ناتواناند. واقعگرایان خودخوانده، خود عمیقا ناواقعبین بودند. وی در 1948 نوشت آنها «تصمیمات قدرتهای بزرگ را با واقعیتهای نهایی اشتباه گرفتند»، درحالیکه «تنها واقعیت دائمی در کل منطقه حضور اعراب در فلسطین بود».
بااینحال آرنت امکان یک آینده امپراتوری را در نظر داشت. وی در مقالهای با عنوان «آمریکا-نفت-فلسطین» در 1944 نوشت، «اهمیت خاور نزدیک برای بریتانیا و آمریکا را میتوان این روزها با یک واژه واحد بیان کرد: نفت». با توجه به کاهش ذخایر آمریکا، کنترل منابع نفت جهان «به یکی از مهمترین عوامل در سیاستهای پساجنگی تبدیل میشود». پس از جنگ، آمریکا تقریبا نیمی از کشتیرانی جهانی را کنترل میکرد و «این حقیقت بهتنهایی سیاست خارجی آمریکا را مجبور خواهد کرد که مراکز مهم نفتی خود را محافظت کند». وی افزود، به دلیل اتکای اروپا به نفت اعراب، «آینده نفوذ آمریکا بر مسائل دروناروپایی تا اندازه زیادی بستگی» به کنترل آن بر خط لولههای مورد نظر در خاورمیانه خواهد داشت. هرچند وی امیدوار بود که آمریکا سیاستی امپراتوریمآبانه را در پیش نگیرد، تردیدی نداشت که نفت عاملی کلیدی در تأملات آن میبود. وی در مقاله «بازنگریِ صهیونیسم» نوشت، با توجه به مسئولیت اسرائیل در «مراقبت از منافع آمریکا» در خاورمیانه، حکم مشهور قاضی برندیس مسلما به واقعیت میپیوندد: «باید یک صهیونیست باشی تا یک میهنپرست کامل آمریکایی بشوی».
درحالیکه آرنت از آغاز نگران گرایشهای شرورانهتر صهیونیسم و هوسرانیهای امپراتوری بود، آگاهی وی از مسئله عرب بهآهستگی شکل گرفت. اما تا 1944 به این نتیجه رسیده بود که آن را «مهمترین» چالش ببیند. وی در 1948 نوشت، بدون «همکاری عربی-یهودی، کل سودای یهود در فلسطین محکوم به شکست است». صهیونیسم برای فلسطینیها گزینهای جز مهاجرت یا «جابهجایی» یا تبدیلشدن به موقعیت شهروند درجه 2 در زادگاه خود، باقی نگذاشته است. وی در 1943 گفت، این آخرین گزینه فرض را بر آن مینهد «که اکثریت فردا حقوق اقلیتی را که امروز اکثریت است رعایت خواهد کرد، که چیزی کاملا نو در تاریخ ملت-دولتها خواهد بود». وی در میانه دهه 1940 هشدار داد که اعراب بهزودی «از یهودیان روی برمیتابند همانطور که اسلوواکها از چکها در چکسلواکی و کرواتها از صربها در یوگسلاوی». وی افزود، «در بلندمدت کمتر روندی خطرناکتر از این متصور است». بسیاری از مردم باور دارند که جنایات بزرگ از ایدههای وحشتناک ناشی میشوند: مارکسیسم، نژادپرستی و بنیادگرایی اسلامی گولاک، آشوویتس و 11 سپتامبر را به ما ارزانی داشتند. با این همه، این دستاورد تکینه «آیشمن در اورشلیم» بود که به ما یادآوری کرد که بدترین خشونتها اغلب از سادهترین شرّها برمیآید و به نظر آرنت، معدودی از شرّها شریرانهتر از حرفهپرستی هستند. دیسرائیلی [سیاستمدار بریتانیایی] نوشت، «شرق یک حرفه است». و به قول آرنت، هولوکاست هم همینطور. «آنچه برای آیشمن یک حرفه با روزمرهگیها و بالا و پایینهای آن محسوب میشد، برای یهودیان در واقعیت صریح خود پایان جهان بود». وی تأکید میکرد که نسلکشی یک حرفه و شغل بود. و اگر قرار بود انجام شود، کسانی باید به کار گرفته میشدند و حقوق میگرفتند. و اگر قرار بود کار خود را خوب انجام دهند، باید نظارت و ترفیع در کار میبود.
آیشمن یک حرفهپرست درجه یک بود. آرنت تأکید داشت که وی «هیچ انگیزهای جز سختکوشی فوقالعاده در مراقبت از پیشرفت کاری خود» نداشت. وی به این دلیل به نازیها پیوست که در این کار فرصتی را میدید که «از صفر آغاز و با این حال حرفهای برای خود دست و پا کند» و «آنچه عمیقا تا پایان به آن باور داشت موفقیت بود». دراواخر جنگ، درحالیکه رهبران نازی در برلین سخت در اندیشه سرنوشتی بودند که بهزودی گریبان آنها و آلمان را میگرفت، آیشمن نگران آن بود که بالادستیهایش از دعوت وی به ناهار خودداری کنند. سالها بعد، وی خاطرهای از کنفرانس واناسی2 نداشت، اما بهوضوح بازی بولینگ با افسران ارشد در اسلوواکی را به یاد میآورد.
این جنبه از برخورد آرنت با آیشمن اغلب شرح وی از بوروکرات و پیرو بیفکر قوانین نادیده گرفته میشود، [کسی] که میتوانست نامه الزامات طبقهبندیشده (categorical imperative)3 کانت را نقل کند بدون آنکه روح آن را دریابد. بوروکرات ابزاری منفعل ولی حرفهپرست معمار پیشرفت خود است. اولی خود را در کاغذبازی گم میکند، دومی خود را از نردبان بالا میکشد. اولی موجودی بود که آیشمن خود را در آن میدید، و دومی کسی بود که آرنت اصرار داشت وی در آینه آن دیده شود.
بیشتر نظریهپردازان مدرن، از مونتسکیو تا نویسندگان قانون اساسی آمریکا (American Framers) و هایِک، جاهطلبی و حرفهپرستی را مقابله با و نه راهبرِ ستم و خودکامگی دانستهاند. شرح آرنت از تمامیتخواهی نیز کار را برای دیدن این دشوار میکند که چگونه حرفهپرست میتوانست در میان نازیها و استالینیستها بپاید یا کامیاب شود. وی استدلال میکرد که [ایده] تمامیتخواهی به کسانی متوسل میشود که دیگر به زندگی خود اهمیت نمیدهند، چه رسد به حرفه خود، و کسانی را که چنین هستند از بین میبرند. از انحلال ساختارهای طبقاتی و سلسله مراتب پابرجا تغذیه میکند یا آنهایی را که باقی میمانند منحل و آنها را با یک جنبش تودهوار بیشکل و یک بوروکراسی جایگزین میکند که بیشتر به سیبزمینی میماند تا هرم. با این همه، دلیل عمده طفره معاصران از نقد آرنت بر حرفهپرستی این است که پرداختن به آن رویارویی با اخلاقیات مسلط زمان ما را اجبار میکند. در زمانهای که سرمایهداری نهتنها کارآمد بلکه نیز منشأ آزادی انگاشته میشود، حرفهپرست مانند عامل یک رواداری و کثرتگرایی آسانگیر مینماید. برخلاف ایدئولوگ، که گناه بزرگش اندیشیدن بسیار و خواستن بسیار از سیاست است، حرفهپرست یک نگاهبان صدیقِ خود است. وی بازارمحله را به راهروهای قدرت ترجیح میدهد؛ واقعبین و عملگرا، نه خیالپرداز یا متعصب است. اینکه حرفهپرستی ممکن است به همان اندازه ایدهآلیسم مهلک باشد، اینکه جاهطلبی یاور بربریت است، اینکه برخی از بدترین جنایتها نتیجه شرّهای معمولی و نه ایدههای فوقالعاده است. اینها معانی ضمنی کتاب «آیشمن در اورشلیم» است که نومحافظهکاران و نولیبرالها هر دو اذعان به آن را بسیار زحمتآفرین مییابند.
منبع: London Review of Books
* كری رابین استاد كالج بروكلین و نویسنده كتاب «ذهن ارتجاعی: محافظهکاری از ادموند برک تا سارا پالین» (ترجمه شهریار خوّاجیان، نشر ققنوس) و «تاریخ تفكر سیاسی» است.
1- این مقاله به مناسبت یکصدمین سالروز تولد هانا آرنت در ژانویه 2007 منتشر شده است.
2- کنفرانسی که در ژانویه 1942 در واناسی واقع در حومه برلین میان رهبران نازی و افسران اساس برگزار شد و هدف از آن تأمین همکاری رهبران اداری دستگاه گوناگون دولت برای اجرای طرح راهحل نهایی مسئله یهود بود-م
3- وظیفه یا فرمان اخلاقیای که رعایت نامشروط و عمومی آن الزامآور است-م