روزی از روزهای تابستان پنج سال پیش ، بخشی از کتابهایم را از پشت وانتی که راننده اش برای اولین بار این سوال اکنون تکراری را از من می کرد-همه این کتابها رو خوندی؟- کف مغازه ی نسبتا کوچکی در میان مکانیکها ، کاراژها و یدکی فروشان اتومبیل به زمین گذاشتم و به خیال خودم گوشه دنجی  خواستم فراهم کنم غافل از این که ایام به گونه دیگری خواهد چرخید و اسیر این کاغذهای زنده شده از درختان نگونسار خواهم گشت. چند روزی نگذشته مردی میانسال ،تکیده با قدی کوتاه و دندانهایی ازپادرآمده از هجوم دود سیگارهایی که آخرینشان در میان انگشتانش به نیمه رسیده به رسم ادب فقط سرش را داخل مغازه آورد و با گفتن این جمله -متشکرم از اینکه در محله ما کتابفروشی باز کردید- آغاز یک آشنایی کوتاه را پایه گذاشت و دور شد : تشکر و کتابفروشی . تا  آن روز به خاطر رابطه عمیقم با کتاب نه تنها تشکر ، که نیش و کنایه های فراوان هم بارها و بارها ، سالها و سالها، شنیده بودم و حال که در کنار  این واژه ی نامانوس با اتهامی عجیب تر – کتابفروشی -رو در رو بودم حق داشتم از خود بپرسم چرا در گوشه ی  یک مغازه ی  نیمه تاریک ،بدون اسم و خالی از قفسه متهم به فروش عزیزانی شده ام که اکنون نگاه ناآشنایشان برایم حکایت از دردی آشنا داشت که هربار سوزی را با سازی دیگر مینواخت : خیانت.
(ادامه دارد)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *