چگونه آلبر کامو با پوچی فوتبال تسکین مییافت
نویسنده ام ام اوون
فیلسوف فرانسوی گفته بود بود تنها راه زندگی، مبارزه خستگیناپذیر با پوچی است. پس چرا عاشق این بازی مسخره بود؟
روز ۱۶ اکتبر ۱۹۵۷، آلبر کامو در قلب محله کارتیه لاتَن پاریس در رستورانی در حال صرف نهار بود. در وسط غذا مرد جوانی از دفتر ناشر وی در رستوران ظاهر شد. مرد جوان پیشخدمت را کنار زد و کامو را از آنچه در رادیو اعلام شده بود مطلع کرد: او برنده جایزه نوبل در ادبیات شده بود.
یک هفته بعد، با کامو در تلویزیون فرانسه مصاحبهای انجام شد. با اینحال نویسنده و مصاحبهکننده در یک استودیوی راحت ننشسته بودند، تا درباره قدرت کلمات نوشته شده بحث کنند. آنها در پارکدو پرنس، میان ۳۵،۰۰۰ نفر جمعیت که در حال تماشای مسابقه باشگاه ریسینگ پاریس، که میزبان موناکو بود، نشسته بودند. ویدیو سیاه و سفید آن در یوتیوب موجود است. دروازهبان ریسینگ به اشتباه و به آرامی به یک سانتر مخالف واکنش نشان داد، و اجازه داد تا توپ به آرامی داخل دروازه شود. ما به جایگاه برمیگردیم، جایی که از کامو، ـ بیشتر از همیشه شبیه به همفری بوگارت به نظر میآید- در مورد اشتباه دروازهبان سؤال میشود. از ما میخواهد که زیاد به دروازهبان سخت نگیریم.
تا جایی که من مطلع هستم، این تنها زمانی است که با یک برنده تازه جایزه نوبل در یک مسابقه فوتبال مصاحبه میشود (که این موضوع در قسمتی از عنوان خندهدار و مبهم و ناهمگون این مقاله درج شده است.) تشکر کامل از نقل قول اشتباهی که به وفور بین همه پخش شده -« مطمئناً هر آنچه که من درباره اخلاق و تعهد میدانم، به فوتبال بدهکار هستم»- علاقه کامو به بازی فوتبال کاملاً شناخته شده است. اما این عشق و علاقه بیش از یک آرزوی زودگذر ، یا گفتن یک کلمه قصار بود. در ۱۹۵۹، کمتر از یکسال پیش از مرگش، کامو به یک خبرنگار دیگر گفته بود، زمین فوتبال در کنار تأتر، یکی از دو «دانشگاه واقعی» او بوده است. یکی از بزرگترین نویسندگان فرانسه در قرن بیستم قویترین و با ارزشترین نمونههای خودآگاهی و بصیرت را در فوتبال قرار داده است. در بطن هیجان بازی، او خودش را شاهد تکامل زندگی حس میکرد، در تمام حسرتهای آن و تمام پیروزیهایش.
کمیته نوبل در توضیح تصمیماش، گفته بود کامو «تیزهوشی و جدیت مشکلات و مسائل وجدان انسان در زمان ما را آشکار میکند.» بیان این نکته خوشایند و ستایش رسانهای از شدت تألم و تأثر کار کامو ما را منحرف میکند. مشکل اصلی که وی با آن کلنجار میرفت ساده بود، زندگی پوچ است. چرا؟ چون افکار ما با «سودای شادی و منطقی» رشد یافته است، اما اطراف ما توسط «سکوت غیرمنطقی جهان» پر شده است. مدرنیته نقش تسلی بخش مذهب را کنار زده و نشان داده است جهان بزرگ سرد و توخالی است. روح ما برای برتری غنج میزند، اما، همانطور که بکت در نمایشنامه در انتظار گودو مینویسد، آدمها «روی قبر به دنیا میآیند، نور برای لحظهای سو سو میزند، و سپس شبی دیگر آغاز میشود.» این نابرابری اصلی، بین آمال و آرزوهای ما و آنچه واقعیت دارد، چیزی است که زندگی را بی معنی میکند. کامو وجود انسان را با سیزیف مقایسه میکند، که در اساطیر یونانی توسط زئوس محکوم شده بود تا تخته سنگی را از تپه به بالا ببرد، و فقط برای اینکه تا ابد و به طور مکرر به پایین غلتیدن آنرا ببیند.
و اینکه چه کار کند؟ خودکشی یک انتخاب نیست. این فقط میتواند ترکیبی از پوچی باشد، و در هیچ موردی کامو تجربه زندگی را نستود. غم و اندوه دقیقاً واقعیت بسیار جالبی بود، که همیشه «میان انگشتانم به مانند دانههای جیوه میلغزید.» اما کامو نمیتوانست «خودکشی فیلسوفانه» مذهب را نیز بپذیرد. اگرچه او مسحور نیایش مذهبی شده بود- و مانند بسیاری از مردم که عمر خود را غرق در کلمات سپری میکردند، گاهی اوقات به دوستانش میگفت که قصد دارد تا به صومعه بازگردد- درونش چنین چیزی نبود. حملات زهد و پارسایی وی همیشه رو به افول بود. کامو میخواست در دنیا باشد، تا با یأس و نومیدی و گمراهی بدون ترس و واهمه مواجه شود، که به هر دوی آنها به شکل روحی و روانی تسلیم شده بود.
تنها انتخاب باقی مانده، همانطور که کامو آنرا میدید، پذیرش تمام و کمال مخمصه و گرفتاری ما بود. هر یک از ما توسط کائنات محکوم شدهایم، هر یک از ما تخته سنگی داریم که باید آنرا بغلتانیم. اما «کلنجار به سوی کمال برای پر نمودن قلب انسان کافی است»، اگر ما به آن اجازه دهیم. در فلسفه کامو، معنا و ارزش از مبارزه و خلاقیت فردی نشأت میگیرد. برای او نوعی از نشئگی پوچ گرایی بود. کامو میگوید سرنوشت ما در جهت فراموشی است، ما همه این را میدانیم، چه دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم که درباره آن حرف بزنیم. اما همانند سیزیف، ما میتوانیم با «اطمینان از نابودی سرنوشت و تقدیر خود، بدون دست کشیدن از آن که همیشه باید همراه آن باشد» زندگی کنیم. اگر خودمان انتخاب کنیم که شرایط خود را با تلاش پراحساس القاء کنیم. «در دنیای وحشی و محدود انسان» همه ما میتوانیم با لبخندی مبارزهجویانه و مصمم راهی برای قرار دادن تخته سنگ خود بر روی شانه، پیدا کنیم.
و برای کامو، یکی از آن چیزهایی که «خدا را نفی میکرد و بتپرستی را تشویق میکرد» فوتبال بود. مدتها پیش از آنکه وی کلمهای در مورد سیزیف بنویسد، کامو عاشق این بازی شده بود. مانند بسیاری از بازیکنان بزرگ، او عشقش را در فقر و تنگدستی کشف کرد. کامو در جنگ یتیم شده بود، در یکی از زاغه های الجزیره توسط مادری تنها و بیسواد بزرگ شده بود. مادر بزرگ او دائماً برای بازی فوتبال او را تنبیه میکرد، چون کفشهای مدرسهاش را خراب میکرد، که هزینه زیادی برای خانواده داشت.اما کامو منصرف نمیشد. اولین مرد- داستان زندگینامه شخصی که در زمان مرگش بر روی آن کار میکرد- درباره پسر جوانی است به نام ژاک. در دوران بچگی، فوتبال، «قلمرو پادشاهی» ژاک است، و در دوران بزرگسالی او «شیفته» این ورزش است. ژاک خود کامو بود، که اولین تجربههای بازی فوتبال او در زمینهای سفت و ناهموار الجزیره با «توپ ساخته شده از پارچههای کهنه» بود.
در زمان تحصیل در مدرسه، کامو به عنوان یک بازیکن عالی شناخته میشد، هم درون دروازه و هم در خط حمله. او برای تیم ریسینگ الجزیره درون دروازه ایستاد. در ۱۹۳۰، بولتن این تیم، از کامو شانزده ساله برای بازی درخشان وی از او تقدیر کرد. کمتر از دو ماه پس از انتشار این بولتن، زندگش کامو برای همیشه دستخوش تغییر شد. این نوجوان خون بالا میآورد، به بیماری سل کشنده دچار شده بود. (عدهای از افراد خانواده کامو متقاعد شده بودند که علت آن ایستادن در زمین فوتبال پس از مسابقه در هوای سرد بوده است). بیماری سل نقطه پایانی شد بر تمام امیدهای کامو برای بازی جدی فوتبال، همانطور که بعدها مانعی شد برای ثبت نام در جنگ برای فرانسه و نازیها. ریههای او هر روز بدتر میشدند، و او باید تا آخر عمر با این بیماری مبارزه میکرد.
ولی عشق کامو به فوتبال هرگز از بین نرفت، در دهه بیست زندگی، زمانی که هنوز در الجزیره بود، دوست داشت تا بازی تیمهای محلی را تماشا کند. در دوران اولین شغلش در پاریس به عنوان روزنامهنگار، کامو با علاقه فراوان یکشنبهها تا دیروقت برای اطلاع از نتایج مسابقهها در دفتر روزنامه میماند، به امید آنکه تیم محبوبش «آر یو ای» در مسابقه برنده شود. در ۱۹۴۱ به عنوان معلم کار میکرد، تیم مدرسه را مربیگری میکرد، حتی مجدداً بازی میکرد ( از عدم آمادگی بدنی خود متعجب شده بود). وقتی در ماه ژوئن ۱۹۴۴، قوای متفقین در سواحل نرماندی مستقر شدند، اولین تجربه این حادثه، لغو مسابقه قهرمانی در پاریس بود. و در ۱۹۴۹، در یک تور سخنرانی در برزیل، میزبان کامو هنگامی که وی درخواست کرد تا در یک مسابقه محلی شرکت کند، شگفتزده شد.
فوتبال جوانی کامو را نورانی ساخته است، و او در تمام طول عمر خود به تماشای آن ادامه داد، و هر کجا که بدون تیم زندگی میکرد احساس ناراحتی میکرد. مانند گونزالس در رمان طاعون (۱۹۴۷)، در میان دوستانش مشهور به این بود که هرگز این فرصت را نیافت که در خیابان ضربهای به یک قوطی بزند. عشق به فوتبال در پس تمام رمانهای او انباشته است. این نویسنده- این متفکر بزرگ که همه چیز را در سیزیف تصور میکرد- که اعلام کرده بود تنها راه زندگی مبارزه دائمی و خستگی ناپذیر در برابر بی معنایی است- عاشق محض بازی بود. به اندازه شدت و تداوم هر چیز دیگری که دوست داشت، عاشق این بازی بود. چرا؟
این را در نظر بگیرید: چه چیزی بیهودهتر از آن که ۲۲ نفر دنبال یک توپ چرمی درون یک مستطیل از چمن برای ۹۰ دقیقه بدوند، و باور داشته باشند که تعداد دفعاتی که توپ مذکور از خطهای رنگ شده عبور کنند مهمترین موضوع عمیق و ژرف میباشد؟ با هر نوع تحلیل منطقی، فوتبال از پایه و اساس مضحک است. یک تعبیر و تصور سراسیمه.
اما در تحلیل بیهوده و پوچ، اصولاً تلاش انسان به هر نوعی مسخره است، و تمام معانی پائینتر از تصورات است. آنقدر از دور نگاه کنید تا تلاش شما بزرگترین تصویر کیهان شود، و لزوماً هیچ تفاوتی میان دویدن به دنبال توپ فوتبال و به دنبال مسیر زندگی نیست، یا اولین خانه، یا ریشه کن کردن تبعیض نژادی، یا دلبر و محبوب شما. تمام هارت و پورت ما خودش از بین میرود و در طول زمان فراموش خواهد شد. برای درک مفاهیم در همه جا، کامو فکر میکرد، نیاز دارد تا به زندگی با دلایلی بیش از گذشته نزدیک شود. این نیاز به غربال واقعیت از طریق ابعاد متفاوت وجود انسان دارد. به مانند بسیاری از مردم دیگر که در جوانی فقر حقیقی را شناخته بودند، کامو اول و بیشتر از هر چیز دیگری پیرو فلسفه عملی بود. او میخواست بداند که چه چیز کار میکند. و مانند ایوان در برادران کارامازوفف فئودور داستایوفسکی- کتابی که او بسیار دوست داشت و آنرا برای نمایش بر روی صحنه بازنویسی کرد- کامو حس کرد که آنچه که به زندگی معنی میدهد، همانهایی هستند که شما دوستشان دارید«نه با ذهنتان، نه با منطق، بلکه با درون خود.»
این باور که خردگرایی محدودیتهای خود را دارد یکی از دلایلی است که کامو همیشه در اینتلیجنتسیای پاریس یک وصله ناجور بود. در زمان جنگ، او سردبیر روزنامه جبهه مقاومت (نبرد) بود. دوستان چپگرای او تنفرش از اشغال نازیها را پخش میکردند و نوشتههای محزون و پر حرارت وی را تأیید میکردند. اما در طول دهه بعد، رابطه کامو با اینتلیجنتسیای پاریس- مشهورترین آنها ژان پل سارتر- رو به وخامت گذاشت. در حالی که ترس و وحشت از روسیه شروع به گسترش میکرد، سارتر و دیگران گفتند که آرمانها ارزش تلفات را دارند، که گولاگ فاجعه تأسفباری بود اما هزینهای بود که برای ایجاد یک جامعه برابری خواه لازم بود. کامو در میان دوستان نویسنده خود مبهوت شده بود «قانون اردوگاه کار اجباری به عنوان ابزاری برای آزادی مورد ستایش قرار گرفته بود.». خونبها برای برپایی یک آرمانشهر ارزش قمار را نداشت. وی گفت:«بهتر است که بدون کشتن فردی در اشتباه باشیم، تا اینکه با قتل عام راه درست را برویم.»مخالفت با مکتب استالین از طرف کامو وی را نزد چپهای فرانسه منفور کرده بود، که برای آنها اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی امید سیاسی بزرگی بود. در طول جنگ الجزایر، از مأموریت نیروهای آزادیبخش ضد استعماری الجزایر حمایت میکرد، کامو اشاره کرده بود«در قطارهای الجزیره بمب کار گذاشته میشد. ممکن بود مادر من در یکی از آن قطارها باشد. اگر این عدالت است، من مادرم را ترجیح میدهم.» این لحظهای بود که جدایی نهایی او از چپهای فرانسه را رقم زد، که زندگی یک نفر را بر ایدههای سیاسی بزرگ کوته اندیش و یک سویه اولویت میداد.
عشق به فوتبال کامو فقط میتواند در اینگونه مشغولیات روشنفکرانه و گسترده قابل فهم باشد. تا اواسط دهه پنجاه، او قانع شده بود که یک ایدهآلیسم تازه و منزوی میتواند بر افکار معاصر با یک نوع صداقت کم رمق تأثیرگذار باشد. از نظر کامو، تأیید قتل عام توسط کمونیستها دقیقاً از همان نوعی است که وقتی روشنفکران تئوریهای خود را بر وجود واقعی انسان اولویت میدهند. کامو به این باور رسیده است که شیوه تفکری که در پاریس پیدا کرد-«یک شهر بزرگ پر از شرارت، دروغ سیستماتیک و افترا»- و آنچه مانع او از یک زندگی واقعی بود، تکهای از تجسم تجارب رنج و لذت بود. پس از اینکه جایزه نوبل را برنده شد، برای فرار از دست شهرت، شادمان از اینکه به الجزیره برمیگردد یک راننده تاکسی وی را شناخت. نه به عنوان یک نویسنده مشهور، بلکه به عنوان دروازهبان سابق تیم آر ای یو.
رمان ۱۹۵۶ کامو «سقوط»، شامل پر اضطرابترین بیوگرافی او است، ژان باپتیست کلمنس. کلمنس به خواننده میگوید «من حقیقتاً هیچ وقت به این اندازه صمیمی و مشتاق نبودم به جز وقتی که ورزش میکردم». تا امروز، او همینطور ادامه داده است، اجرای نقش در تأتر و «مسابقات فوتبال یکشنبه در یک استادیوم شلوغ» تنها اماکنی هستند که «احساس بی گناهی میکنم.» در همین زمان بود که مجله فارغ التحصیلان «آر یو ای» از کامو درخواست میکند تا روزهای بازی خود را بازگو کند، و پاسخ دریافت کردند که« بعد از اینکه سالیان طولانی دنیا به من تجارب زیادی اهدا کرده است، آن چیزی که در مورد اخلاق و مسوؤلیت پذیری انسان میدانم مطمئناً از آر ای یو آموختهام.» این اشاره بزرگ در درون خود تمام سرخوردگیهای کامو از دههها پیش در پاریس را در بر دارد. با این وصف، او داشت دو کار انجام میداد: او داشت با آنچه که به عنوان خطابههای «غیر عملی» و غیر انسانی سارتر مشاهده میکرد مخالفت میکرد، و به نوعی پیشنهاد میداد تا هیاهو و جنجال روانی مسابقه فوتبال دارای اخلاق و صداقت بیشتری بود تا کافههای دود گرفته مملو از چپهای افراطی. این یک انتقاد گستردهتر درباره دلیل بزرگتر بود، بیان شک و تردید طولانی مدت کامو در مورد نظریه پیچیده اندیشه که پایه و اساس راه رسیدن به کمال بود. بر خلاف تمایل عقلانی به فوتبال یا هر ورزش دیگر به عنوان یک عمل ابتدایی، بچگانه، و حرکات بی معنی فیزیکی، کامو به این بازی به عنوان راهی برای مالکیت حکمت در زندگی و راه حل فوری، و نه از فاصله دور، افتخار میکرد.»
بخشی از «مسوؤلیتهای انسان» باید با احترام و همدلی صادقانه انجام میشد. او احساس میکرد که توسط عدهای از افراد به او خیانت شده است – در طول آن سالهایی که با تنها هدف مشترک همگی متحد بودند تا نازیها را بیرون کنند- به اختصار احساس میکرد که یک تیم هستند. این خیانت وی را درهم کوبید. کامو احتمالاً از سمت درست تاریخ متولد شده است، اما زندگی واقعی خود را در سمت اشتباه نظریه مورد اقبال جامعه گذرانده است. نامههای او آشکار میکند که اغلب تنها بوده، و احساس میکرده است که توسط افرادی که آنها را دوست خود میپنداشته است، طرد شده بود.
در یک سطح بیشتر خصوصی، کامو- که دنیای اطراف خود را باتلاقی از درگیری اخلاقی که نشأت گرفته از عدم دانش و آگاهی بود در نظر گرفته بود- باور داشت که درگیری و شدت برخورد در یک مسابقه فوتبال مردم را به خودشان نشان میدهد. او فکر میکرد که زوایای پنهانی از شخصیت انسانها را کنار میزند، غرور و خودشیفتگی توسط جامعه به ما تحمیل میشود، و آیینه را پیشنهاد داد. من بر این باور هستم که هر کس که یکبار بازی کرده باشد میداند که منظور او چیست. در نوجوانی من، فوتبال به من چیزهایی درباره خودم آموخت که زیبا نبودند: وقتی که کار سخت میشد باید دستهایم را به علامت تسلیم بالا میبردم، وقتی هم تیمیهایم که تجربه کمتری داشتند اشتباه میکردند باید به آنها تشر میزدم، من عرضه نداشتم تا پای چپ خودم را که ضعیف بود تقویت کنم. فوتبال به من چیزهای بهتری هم آموخت: جلوی دروازه آدم خودخواهی نبودم، من قصد نداشتم که به دیگران صدمه بزنم، وقتی بر روی دوستان من به شکل بدی خطا میکردند من از طرف آنها با عصبانیتی که باعث تعجب خودم میشد خطا میکردم. اینها بصیرت و دانشی بود که در هیچ کتابخانهای نمیتوانستم پیدا کنم. تا به امروز، همینها در تمام مراحل زندگیام برای شخص بهتر و بزرگتری شدن کمک کردهاند. همانطور که کامو دید، بسیار راحت است که شما نوع شخصیتی که در زندگی روزمره دارید را به اشتباه ارایه دهید. یا بر روی کاغذ، تقریباً غیر ممکن است که یک دروغ را وقتی که در تب و تاب یک رقابت فیزیکی هستید به زبان بیاورید.
بنابراین دلایل عمیقتری وجود دارند که کامو به شکل نوعی از جادو به فوتبال مینگرد. اینها بیشتر غیر سیاسی بودند- به روشی که تمام ژرفایی که در دوران کودکی کشف میکنیم غیر سیاسی است، و به روشی که مخمصهای که سیزیف در آن گرفتار شده بود عمیقتر از سیاست بود. در طول عمرش، کامو دستی هم در نوشتن در مورد بودا داشت، و تکه مجسمه کوچک چوبی نیز بر روی تاقچه خانهاش نگهداری میکرد. همانطور که بزرگتر میشد، کامو از نگرش و تفکر بودا تقدیر میکرد. عمدهترین رنج انسان با سایش و حرکت بیوقفه تفکر شروع میشود. کامو از تمام خوشیهای احساسی لذت میبرد. او عاشق رقص بود، از خوردن ماهی ساردین با شراب سینزانو لذت میبرد، در هفته پیش از مرگش برای پنج زن مختلف نامههای عاشقانه نوشت. اما هرگز یک آدم ولنگار نبود. با دنبال کردن خاطراتش، میبینید که هر آنچه که را بیشتر از همه میخواست یک سکوت و آرامش اقناع کننده اما متمرکز و قابل دسترس به طور اجمالی در آنسوی یک شیدایی محسوس بود. همانطور که سنش بالا میرفت، کامو این مسئله را بیشتر و بیشتر در طبیعت مییافت، در «بطن سنگ، آسمان و آب». او به دنبال یک زندگی بود «که مالامال از نشانههای دریا و خروش ترانه جیرجیرکها باشد.» اما همانند ژاک در اولین مرد، من فکر میکنم که اولین جایی که او در چنین وضعیت وجودی سوزان و شعلهور قرار گرفته بود در آن زمینهای الجزیره بود، با توپهای پارچهای.
من به خوبی به یاد دارم اولین ضربهای که از تور من رد شد و مثل یک گلوله با تیر افقی برخورد کرد و صدایی داد که انگار هسته زمین منفجر شده است. یک روز تابستانی روشن بود، یک بازی از لیگ، من حدوداً ۱۴ سالم بود. حافظهام زیاد خوب نیست، تمام حقیقت با حرکت توپ روشن میشود. شش ضلعی آن در برابر یک آسمان آبی عالی پوست میاندازد.به طور خلاصه من بیوگرافی ندارم. هر کسی که حتی یکبار بازی کرده باشد چنین خاطراتی دارد، و حتی بازیکنانی که برای لحظهای توقف نکردند تا دلیل این تفکر را در نظر بگیرند، این را میدانند: فوتبال میتواند تمام سر و صداها را کنار بزند. وقتی دارید خوب بازی میکنید، ادراک شما به دیدگاه و واکنش تبدیل میشود، و عینک داغ آگاهی تبدیل به بازیچه دیگر نیروها میشود: ماهیچهها، گوشت، ریهها، آن قسمتهای پیشین ما که مدتها قبل پیش از بوجود آمدن لایه رویی مغز درگیر بودند و پایان ناپذیر هستند، تفسیر گزنده. بهترین عملی که در زمین فوتبال انجام میدهید فقط ثانیههایی پس از آنکه آنرا انجام دادید برای شما شناخته میشود. مانند یک حرکت خالص و ناب میتوانید به طور خلاصه و کوتاه آنرا حس کنید، یک نیروی طبیعی بینام. شما بیش از هر زمان دیگری غرق در دنیا شدهاید، حتی در حالی که مرتباً در حال فراموشی خود هستید. و هنگامی که در آنجا هستید، دانههای جیوه از لای انگشتانتان لیز نمیخورند بلکه در ابدیت بازی یخ میزنند. این فضای غیر مسموم راز مقدس فوتبال است. این همان چیزی است که بازیکنان به آن معتاد میشوند، از همان سنی که توپ از سر خودشان بزرگتر است تا زمانی که به دو تا کشکک زانو نیاز دارند تا فقط یک ضربه به توپ بزنند. کارل اووه نازگارد نویسنده دوران جوانی کامو نوشته است بازی فوتبال«تنها مکانی بود که من کاملاً از هجوم افکار جدا میشدم، جایی بود که تمام و کمال باید به طور فیزیکی حضور میداشتی.» به نظرم کامو، این را با شناختی ناشی از خشم و اظطراب این را خوانده بود.
پس برای چه به تماشای فوتبال مینشست؟ کامو بعد از سن شانزده سالگی فقط گاهی اوقات ضربهای به توپ میزد، اما تا آخر عمر عاشق فوتبال بود، و هرگز دست از تماشای آن برنداشت. خوب، برای مثال، برای هر فرد علاقهمند به فوتبال یک عمل ساده انتخاب یک تیم و به طور نیابتی جنگیدن وجود داشت. کامو همیشه پیگیر نتایج تیم آر ای یو بود، و برای تشویق تیم فوتبال پاریس مانند مصاحبه بعد از دریافت جایزه نوبل به استادیوم میرفت، چون آنها نیز با همان پیراهنهای آبی و سفید تیم دانشگاه خودش بازی میکردند، و تمام این شیفتگی را کامو به صورت عالم ریز و کوچک هستی و زندگی پوچ دیده است. به گمان من او کاملاً در حال مکاشفه شادیهای بیخردانه آن بود، چراکه وی دیده است که چطور هر آنچه که در مورد زندگی سیزیف حقیقت دارد در مورد یک طرفدار فوتبال نیز صدق میکند. بازی برای یک تیم یا هواداری یک تیم مانند سرمایهگذاری میماند که هیچ امیدی به پایان خوش آن نیست. اگر ضرر کنیم، باید تخته سنک را دوباره به بالای کوه ببریم. و حتی اگر سود کنیم، حتی اگر دائماً سود کنیم، در نهایت بازنده خواهیم شد، و باید تخته سنگ را به بالای کوه ببریم. هیچ لحظهای در آینده برای هیچ تیم فوتبالی، هر چقدر خوب، وجود ندارد که قادر باشد تا آخرین مسئله را حل کند، و به ما اجازه دهد تا جمع کنیم و برویم به خانه. چنین آرمان و هدفی به طور کامل بی معنی است چون به قلمرو منطق و عقل تعلق دارد. اما نکته، مانند تأتر، این است که به روی صحنه میروید و ناگهان چراغها روشن شود و شما متوجه میشوید که همه چیز یک باور خود ساخته بوده است. هر وقت که تیم انگلستان در یک تورنمنت مهم بینالمللی شکست میخورد، در فضایی آکنده از غم و اندوه و مست از آبجو، از پدرم تکستی دریافت میکنم:«دفعه بعد.» هیچ شکی نیست که هر دوی ما بر این باور هستیم، مسئله این است که دو سال دیگر باید صبر کرد، و ما باید دوباره تخته سنگ را بر دوش خود حمل کنیم، و با همان امید شکننده و غیر قابل مقاومت کودکانه. مسئله تجسم جشن و سرور است، وقتی که جهان به آرامی به شما وعده ترس و نگرانی میدهد. شاید این تنها باور باقی مانده برای افرادی است که خدایان خود را با بازیسازان و شماره ۹ ها معاوضه میکنند.
در بیگانه، شخصیت اصلی، مورسو، بازیکنان را از یک تیم محلی میبیند که در حال بازگشت به شهر پس از پیروزی در مسابقه در ترن هستند، «در حال خواندن و فریاد زدن با صدای بلند میگویند که تیمشان هرگز نمیمیرد.» اما تیم آنها میمیرد؟ نمیمیرد؟ پیری در نهایت سراغ بهترین بازیکنان هم میآید. به زودی روزی میرسد که دنیای پوچ و تهی جنایتی را مرتکب خواهد شد و لیونل مسی را برای ادامه بازی پیر میداند. با این حال: آنچه که کامو میگوید«ماهیت معجزهآسا مکانیسم بدن» میتواند ما را از تجربه دنیوی با گذر زمان برهاند. یک حقیقت واقعی در مورد فوتبال: ادامه زیاد آن خسته کننده است. اما کامو مثل میلیونها فرد دیگر، مدت زمان طولانی نشسته و آن لحظات را به فراموشی میسپارد که بازیکنی به هوا پریده و با پشت پا و با حساسیت خاصی توپ را میزند، وقتی یک پاس چرخشی رو به عقب از نیم دایره جلوی دروازه عبور میکند مثل یک ستاره افول میکند، هنگامی که سری یک دوها در مستطیل زندگی انجام میشود.
چنین لحظاتی بیش از دقت فنی اهمیت دارند. موقعیت پوچ ما در بدترین وضعیت قرار دارد:در پایان، این اضمحلال فیزیکی سلولها و اعصاب ما است که برای ما کار میکنند. اما هر زمان که قسمتی از فوتبال به خوبی انجام میشود، چیزی از آشفتگی قابل پیشبینی ماده کم میشود. و هر چه بازیکن بهتر باشد، کاهش این آشفتگی نیز بیشتر خواهد بود. این دلیلی است که همه میخواهند بهترین را تماشا کنند، زیرا به نظر میرسد که بهترین بازیکنان جملگی بر علیه تمام قوانین زندگی فیزیکی حمله میکنند. شاعر اروگوئهای، ادواردو گالیانو نوشته است :«تمام بستر نمایش اندازه» کفشهای دی استفانو است، و پِلِه به سمت رقیبان «بدون حتی تماس با زمین» حمله میکند، و مارادونا« مراقب بدن خود» است. تمام تکههای بزرگ بازی از پایه و اساس با هدف از آفرینش آنها با یکدیگر تفاوت دارند. برای درخشش وجود خود باید خشم زئوس خود را بیرون بریزید، و برای مشاهده آن باید آنچه را که کامو تصور میکرد که بازی ارزش مبارزه را دارد، کشف نمود: لحظات پیروزی، احتیاط، محو تعالی. حتی افتادن بر روی مبل با یک نوشیدنی در دست، لحظات پر استرس تماشای بازی یک جرقهای از آن لحظه ناب را به دست میدهد، اینطور نیستند؟ با بدن خودتان آن لحظهای را نمیبینید که به سمت یک توپ نامرئی یا ایجاد یک روزنه در درون دروازه نامرئی در حال حمله هستید؟ کامو نوشت، زیبایی مانند« بارقهای از ابدیت در دقیقهای است که دوست داریم آنرا در طول زمان ادامه دهیم.» برای او فوتبال به هنگام بازی و تماشا، یک جستجوی طولانی و سیری ناپذیر زیبایی بود.
پروست نوشته است، تنها بهشت حقیقی، بهشتی است که ما از دست دادهایم. برای کامو، دوران کودکی پیش از ابتلا به سل و بهترین روزهای فوتبالی او به زمانی که حقایق زندگی ناسالم و بیماری برای او فرا رسد به یکدیگر گره خوردهاند. مورد او یک مثال بحرانی است، اما درون آن چیزی جهانی وجود دارد. هر شخصی که عمیقاً بازی را دوست دارد آنرا بازی کرده است، و به یاد میآورد که با خلوص بازی کرده است و این را قدغن کرده است که بیش از یکبار آنرا گردآوری کند. این اتفاقی نیست که بهترین خاطرههای طلایی هر عاشق فوتبال- مفهوم معنوی آنها از بازی، نسخه کامل و بی دقتی است که هر نسخه متعاقب آن با یک اشتیاق محکوم به فنا- به پس سر خود نگاه میکند و آن، همان بازی در پارک با همبازیهای خود در بچگی است. این افسانه خلق شده توسط فوتبال است، چیزی که میلیونها کارشناس غیر حرفهای را با رجز خوانیهای تلفنی به یکدیگر مرتبط میکند. عرفانی پر از خروش برای تیر دروازه. به همین دلیل است که کامو در پاییز، از کلمه خنده دار «بیگناه» استفاده میکند. زمانی بود که شما واقعاً آنرا یکبار امتحان میکردید سپری شده است، وقتی که بدن با سبکبالی همچون آتش حرکت میکرد، وقتی که توجه شما همچون الماس تراشیده شده دقیق و شفاف بود. زمانی بود که قوانین این زندگی لجام گسیخته و رسوخ ناپذیر به سادگی این بود که، با سوت شروع به بازی میکردید و در پایان بازی نیز با یکدیگر دست میدادید. به طور خلاصه، فوتبال همه اینها را به ما داد. و ما هرگز نمیتوانیم آنرا فراموش کنیم و یا دوستش نداشته باشیم.
کامو هرگز توقف نکرد. دو سال پیش از مرگش، در «لورمارین» یک روستای کوهستانی در پنجاه مایلی شمال مارسی خانهای خرید. او میخواست بازیکنان تیم فوتبال آن منطقه را بشناسد، برای لباس آنها پول میداد و بعد از بازی با آنها قهوه میخورد. احتمالاً برای سالها همین کار را میکرده است. اما در اولین روز سال نو در ۱۹۶۰، دوست قدیمی و ناشر کامو، میشل گالیمار، به او پیشنهاد داد تا از جنوب فرانسه با اتومبیل به پاریس بروند. کامو قبلاً بلیط قطارش را خریده بود، اما در آخرین لحظه تصمیم گرفت تا به همراه دوستش با اتومبیل سفر کند. تعمیرکاری که به تازگی ماشین گالیمار را تعمیر کرده بود به وی گفته بود که «این یک تابوت متحرک» است. او ثابت کرد که درست گفته بود. ماشین از جاده خارج شد و به یک درخت برخورد کرد، کامو در همان لحظه کشته شد.
دستنوشتههای ناتمام اولین مرد، که درباره ژاک پسر جوانی که برای خودش از فوتبال یک دنیای بزرگ میساخت، پس از تصادف در کف ماشین پیدا شد. یک سال پیش از این، کامو به یکی از دوستانش گفته بود که فقط یک سوم از تمام آثارش را که احساس میکرده به دنبال آنها بوده نوشته است. قبلاً به دوستان خود گفته بود که، به عنوان مظهری از ظلم و ستم اتفاقی، هیچ چیزی بیهودهتر از مرگ در یک تصادف اتومبیل نیست. پس از مرگ وی، در تپههای «لورمارین» به خاک سپرده شد. در مراسم تدفین وی، بازیکنان تیم فوتبال محلی تابوت او را حمل میکردند.
آرتور هوپکرافت در کتاب فوتبالیست (۱۹۶۸) نوشته است فوتبال « دارای زیبایی و درگیری است، و وقتی این دو مشخصه همراه با یکدیگر در چیزی حضور دارند که برای شاد کردن مردم ارائه میشود، من از آن متوجه میشوم که این یک هنر است.» هنر قدیمیترین روشی است که انسانهای باهوش از پوچی، معنا و تعالی را بیرون میکشند، و کامو در فوتبال شکلی از هنر را تصور میکرد. به نظر او، بازی فوتبال یک قطعه نمایشی تأتر بود، یک درام از کارهای بدنی که جایگزین نشانههای دلیل و منطق با واقعیتی که درون آن گنجانده شده است، میشود. کامو اظهار داشته بود که هیچ آرامش نهایی در آینده وجود ندارد، هیچ راه فراری از این مخمصه پوچ وجود ندارد. این زندگی که همین الان داریم، همه دارایی ما است. و بنابراین خودتان را بیرون بریزید. بازی زیبای کامو این بود :تربیت اولیه بدنی و عشق بی واسطه به بازی غیرمنطقی، پژواک ترحم بی گناهی جوانی، و لحظاتی کوچک از بزرگی زندان مادی ما.
یکی دیگر از عشقهای بزرگ کامو شنا کردن بود، بخصوص در اقیانوس:« اگر قرار بود بمیرم، در میان کوههای سردِ ناشناخته برای دنیا، توسط مردم خودم فراموش شوم، تا آخرین نفس ادامه دهم، دریا در آخرین لحظه به تمام وجودم رخنه کند، بیاید و مرا با خود به آسمان ببرد و به من کمک کند تا بدون تنفر بمیرم.» در طول شش سالی که در ونکوور زندگی کردم- به گمانم آخرین دوره زندگیام، دورهای که با جدیت فوتبال بازی خواهم کرد- در گرمای تابستان، در یک صبح گرم تابستانی تا وقتی که پاهایم خسته شود، و صورتم غرق در عرق شود. بعد با دوچرخه به سمت ساحل جایی که زندگی میکنم خواهم رفت و در اقیانوس آرام محو خواهم شد. آب به طور عجیبی سرد بود، به آبتنی ادامه میدهم و شیرجه میزنم، احساس میکنم تمام سیاهی من شسته میشود و حس میکنم نمک موجود در عرق من با نمک دریا مخلوط گشته و حس میکنم که عظلات من شروع به ضربان با یک بی حسی درد آور میکنند. به سطح آب میآیم و نفس میگیرم. خورشید چشم را کور میکند. ریههایم را از هوا پر میکنم و دوباره شناور میشوم. در روزهای خوب با توپ یک کارهای ویژهای انجام میدهم، و هنوز میتوانم مثل یک خاطره آن را در درون بدنم حس کنم، حرکاتی همچون ارواح در اطراف پای خودم، گودی سینهام، سکون رانهایم. در روزهای بد، بر روی شناور شدن تمرکز میکنم، و سعی میکنم تا اجازه دهم متهم کردن خود را از بین ببرم. بعدازظهر همانروز، رفتم به مرکز شهر برای تماشای بازی کلاهسفیدهای ونکوور، برای بازی کسانی که بهتر از من بازی میکردند. بهترین زمان همان موقع بود. تمام آن یک غم تکاندهنده، و یک مشت خوشحالی در آسمانی خالی بود. فقط یک بازی. بهشتهای گم شده و پیدا شده. فقط یک بازی.